𝒑𝒂𝒓𝒕14
𝒑𝒂𝒓𝒕14
مادر تهیونگ: اینم کلید :)
+خاله ... گفتم که من .......
مادرتهیونگ: اگه نمیخوای با ته یجا باشی بحثش......
+نهههه ... اون ... (مکث طولانی ای کردم) مثل برادرمه
در ان واحد چهره تهیونگ یخ زد ....
و لبخند پررنگی رو لب جیمین نشست ....
انگار یه نفر قلبمو تو چنگش گرفته بود .......
کلیدو گرفتمو بغلشون کردم...
بعد خدافظی از بقیه سمت جیمین رفتم
جیمین: مراقب خودت باش خوشگلم
+اوهوم .. میبینمت
بوسه ای رو گونم زد ...
تهیونگ در خونه رو باز کرد و اشاره کرد سریع تر بریم .....
کیفمو برداشتمو همراهش از خونه خارج شدم ...
سعی میکردم ازش جلو تر یا عقب تر قدم بردارم که چشم تو چشم نشیم .....
رفت و سوار شد ....
درو باز کردمو منم سوار ماشین شدم ....
چند ثانیه طول نکشید که حرکت کرد ....
سرعت ماشین از حالت معمولش بیشتر بود ....
+اروم تر برو لطفا
انگار که تازه به خودش اومد ...
سرعت رو کم کرد ....
بالاخره رسیدیم شرکت .....
اینبار با همراهی نگاه بقیه .....
یکم به تهیونگ نزدیک شدم و همقدم باهاش راه میرفتم
+چرا اینجوری نگاه میکنن
ته: منم نمیدونم
و وارد دفترش شد ....
منم پیش منشی دومش نشستم .....
_ام... منشی ا/ت .. صبح بخیر
+صبح بخیر ....
کیفمو رو میز گذاشتم....
نگاهشو از چهرم بر نمیداشت
+چیزی شده ؟
_نه :) قهوه میخواین ؟ بیسکوییتم میارم
+باشه برای برای خودتم بیار
_اهوم باش :)
وقتی از تنها بودنم مطمئن شدم سرمو تو دستام گرفتم .....
ازش متنفرم ...
((ادامه فلش بک ...))
صداهای نامفهوم باعث شد چشمامو باز کنم ....
نور کمی که تو اتاق بود و دود سیگار منو ترسوند ....
چند نفر بالای سرم بودن ....
صدای خنده هاشونو میشد تشخیص داد ....
من مستم ؟ نه ....
سرممم....
دستمو رو سرم گذاشتمو خودمو رو تخت بالا کشیدم ...
اون ماسکا نمیزاشت صورتشونو ببینم ....
کسی کنارم نشست....
دستای قوی و کشیده ای داشت ....
از دستام تا سرشونمو لمس کرد که پسش زدم ...
صدای خنده اوج گرفت....
+گمشو اونور ... اینجا چه خبر........
دستی پشت سرم رفت و صورتی مستقیم تو صورتم فرود اومد
طعم تلخ الکل از لباش بهم منتقل شد ....
تلاش میکردم پسش بزنم در صورتی که دست و پاهام توسط بقیه پسرا اسیر بود ....
بین دستاشون دستمالی میشدم ....
عین یه مجسمه با دستاشون بدنمو متر میکردن .....
نفسم داشت بند میومد ....
دیگه نمیتونستم نفس بکشم که عقب رفت ....
دستشو رو سینه هام کوبوند و چنگی بهش زد ....
جیغ زدم که با یه دست مانع شد ...
پایین و پایین تر رفت ....
به کمرم که رسید خیلی راحت زیپ بغل لباسمو باز کرد .....
دستشو داخلش برد و با دستاش رو بدنم خطای فرضی میکشید ...
مثل مار به خودم میپیچیدم اما زور اونا بیشتر از من بود
مادر تهیونگ: اینم کلید :)
+خاله ... گفتم که من .......
مادرتهیونگ: اگه نمیخوای با ته یجا باشی بحثش......
+نهههه ... اون ... (مکث طولانی ای کردم) مثل برادرمه
در ان واحد چهره تهیونگ یخ زد ....
و لبخند پررنگی رو لب جیمین نشست ....
انگار یه نفر قلبمو تو چنگش گرفته بود .......
کلیدو گرفتمو بغلشون کردم...
بعد خدافظی از بقیه سمت جیمین رفتم
جیمین: مراقب خودت باش خوشگلم
+اوهوم .. میبینمت
بوسه ای رو گونم زد ...
تهیونگ در خونه رو باز کرد و اشاره کرد سریع تر بریم .....
کیفمو برداشتمو همراهش از خونه خارج شدم ...
سعی میکردم ازش جلو تر یا عقب تر قدم بردارم که چشم تو چشم نشیم .....
رفت و سوار شد ....
درو باز کردمو منم سوار ماشین شدم ....
چند ثانیه طول نکشید که حرکت کرد ....
سرعت ماشین از حالت معمولش بیشتر بود ....
+اروم تر برو لطفا
انگار که تازه به خودش اومد ...
سرعت رو کم کرد ....
بالاخره رسیدیم شرکت .....
اینبار با همراهی نگاه بقیه .....
یکم به تهیونگ نزدیک شدم و همقدم باهاش راه میرفتم
+چرا اینجوری نگاه میکنن
ته: منم نمیدونم
و وارد دفترش شد ....
منم پیش منشی دومش نشستم .....
_ام... منشی ا/ت .. صبح بخیر
+صبح بخیر ....
کیفمو رو میز گذاشتم....
نگاهشو از چهرم بر نمیداشت
+چیزی شده ؟
_نه :) قهوه میخواین ؟ بیسکوییتم میارم
+باشه برای برای خودتم بیار
_اهوم باش :)
وقتی از تنها بودنم مطمئن شدم سرمو تو دستام گرفتم .....
ازش متنفرم ...
((ادامه فلش بک ...))
صداهای نامفهوم باعث شد چشمامو باز کنم ....
نور کمی که تو اتاق بود و دود سیگار منو ترسوند ....
چند نفر بالای سرم بودن ....
صدای خنده هاشونو میشد تشخیص داد ....
من مستم ؟ نه ....
سرممم....
دستمو رو سرم گذاشتمو خودمو رو تخت بالا کشیدم ...
اون ماسکا نمیزاشت صورتشونو ببینم ....
کسی کنارم نشست....
دستای قوی و کشیده ای داشت ....
از دستام تا سرشونمو لمس کرد که پسش زدم ...
صدای خنده اوج گرفت....
+گمشو اونور ... اینجا چه خبر........
دستی پشت سرم رفت و صورتی مستقیم تو صورتم فرود اومد
طعم تلخ الکل از لباش بهم منتقل شد ....
تلاش میکردم پسش بزنم در صورتی که دست و پاهام توسط بقیه پسرا اسیر بود ....
بین دستاشون دستمالی میشدم ....
عین یه مجسمه با دستاشون بدنمو متر میکردن .....
نفسم داشت بند میومد ....
دیگه نمیتونستم نفس بکشم که عقب رفت ....
دستشو رو سینه هام کوبوند و چنگی بهش زد ....
جیغ زدم که با یه دست مانع شد ...
پایین و پایین تر رفت ....
به کمرم که رسید خیلی راحت زیپ بغل لباسمو باز کرد .....
دستشو داخلش برد و با دستاش رو بدنم خطای فرضی میکشید ...
مثل مار به خودم میپیچیدم اما زور اونا بیشتر از من بود
۴.۱k
۲۳ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.