رمان ماهک پارت 137
#رمان_ماهک #پارت_137
بعد از خوردن ناهار کتابامو برداشتمو به اتاق مطالعم رفتم درحال خوندن بودم که ارش وارد شد یکم از کاراشو انجام داد و گفت ماهک میشه لطفا یکساعت دیگه بیدارم کنی؟ شب یه قرار خیلی مهم دارم.
با حرص سرمو بالا اوردم و گفتم باشه و دوباره سرمو توی کتابام فرو بردم و زیر لب فحشی نثارش کردم.
یکساعتی بعد رفتم توی اتاق خواب و صداش کردم و برگشتم سر درسام.
چند دقیقه ای گذشت در اتاق رو باز کرد تو همون چند ثانیه بوی عطرش کل اتاقو پر کرده بود تیپ فوق العاده ای زده بود انقدری جذاب شده بود که چشم هر دختری رو بگیره.
برای لحظه ای حسادت همه ی وجودمو گرفته بود دستمو مشت کردم و منتظر نگاهش کردم که گفت میشه کراواتمو برام ببندی؟
موقع بستن کراواتش دلم میخواست سرمو برو ببرم توی اغوشش و سفت بچسبم بهش و مطمعن باشم که چشش جز من هیچکس دیگه رو نمیبینه اما نمیشد و الان تنها حسی که داشتم حسادت بود و ترس، ترس از دست دادن حمایتای مردونه ارش توجه هاش مراقبتاش.
دلم نمیخواد با هیچکس تقسیمش کنم چه زنش باشم چه نباشم.
از روی پنجه پا پایین اومدم، دستش نشست پشت کمرم برا همین سرمو گرفتم بالا اون هم سرشو گرفت پایین و لب زد: کاری نداری؟ اروم گفتم نه اما صدام به گوش خودمم نرسید چه برسه به اون...
از در که بیرون رفت نفسمو محکم بیرون دادم دستمو روی قفسه سینه م گزاشتم تا ضربان قلبم یکم اروم تر شه که چشمم خورد به گوشیش که روی میز جا مونده.
فکری به سرم زد واسه همین سریع رفتم توی اس ام اس هاشو شماره اون فرد ناشناس رو پیدا کردم اخرین پیامش با این مضمون بود:
توی سفره خونه... منتظرتم عزیزم.
سریع اسم سفره خونه رو یادداشت کردم و گوشیشو بردم بیرون و صداش کردم آرشششش گوشیت جامونده.
〰 〰 〰 〰 〰 〰 〰 〰
@roman124
بعد از خوردن ناهار کتابامو برداشتمو به اتاق مطالعم رفتم درحال خوندن بودم که ارش وارد شد یکم از کاراشو انجام داد و گفت ماهک میشه لطفا یکساعت دیگه بیدارم کنی؟ شب یه قرار خیلی مهم دارم.
با حرص سرمو بالا اوردم و گفتم باشه و دوباره سرمو توی کتابام فرو بردم و زیر لب فحشی نثارش کردم.
یکساعتی بعد رفتم توی اتاق خواب و صداش کردم و برگشتم سر درسام.
چند دقیقه ای گذشت در اتاق رو باز کرد تو همون چند ثانیه بوی عطرش کل اتاقو پر کرده بود تیپ فوق العاده ای زده بود انقدری جذاب شده بود که چشم هر دختری رو بگیره.
برای لحظه ای حسادت همه ی وجودمو گرفته بود دستمو مشت کردم و منتظر نگاهش کردم که گفت میشه کراواتمو برام ببندی؟
موقع بستن کراواتش دلم میخواست سرمو برو ببرم توی اغوشش و سفت بچسبم بهش و مطمعن باشم که چشش جز من هیچکس دیگه رو نمیبینه اما نمیشد و الان تنها حسی که داشتم حسادت بود و ترس، ترس از دست دادن حمایتای مردونه ارش توجه هاش مراقبتاش.
دلم نمیخواد با هیچکس تقسیمش کنم چه زنش باشم چه نباشم.
از روی پنجه پا پایین اومدم، دستش نشست پشت کمرم برا همین سرمو گرفتم بالا اون هم سرشو گرفت پایین و لب زد: کاری نداری؟ اروم گفتم نه اما صدام به گوش خودمم نرسید چه برسه به اون...
از در که بیرون رفت نفسمو محکم بیرون دادم دستمو روی قفسه سینه م گزاشتم تا ضربان قلبم یکم اروم تر شه که چشمم خورد به گوشیش که روی میز جا مونده.
فکری به سرم زد واسه همین سریع رفتم توی اس ام اس هاشو شماره اون فرد ناشناس رو پیدا کردم اخرین پیامش با این مضمون بود:
توی سفره خونه... منتظرتم عزیزم.
سریع اسم سفره خونه رو یادداشت کردم و گوشیشو بردم بیرون و صداش کردم آرشششش گوشیت جامونده.
〰 〰 〰 〰 〰 〰 〰 〰
@roman124
۸۶.۶k
۰۷ دی ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.