ادامه ۱۰۷
جونگکوک سرشو کمی به طرفش چرخوند، نگاهش سنگین بود، اما صدای لحنش مثل همیشه بیهیجان:
– «باید بری دکتر.»
ات نگاهشو از روی تلویزیون گرفت، مستقیم چشم تو چشمش شد. صدای زمخت اما آرام:
– «نه.»
جونگکوک فقط یه پلک زد. بعد از چند ثانیه سکوت، کوتاه گفت:
– «اوکی.»
همون لحظه، ات نفسش رو با فشار بیرون داد. دستشو روی شکمش فشار میداد تا بتونه درد رو تحمل کنه. جونگکوک بلند شد، بیهیچ حرفی رفت سمت آشپزخونه. چند دقیقه بعد برگشت، یه لیوان آب گرم و یه بسته قرص توی دستش. لیوان رو جلوی ات گذاشت و خیلی خونسرد گفت:
– «بخور.»
ات یه نگاه سرد به لیوان انداخت، بعد سرشو بالا آورد و به جونگکوک خیره شد…
– «باید بری دکتر.»
ات نگاهشو از روی تلویزیون گرفت، مستقیم چشم تو چشمش شد. صدای زمخت اما آرام:
– «نه.»
جونگکوک فقط یه پلک زد. بعد از چند ثانیه سکوت، کوتاه گفت:
– «اوکی.»
همون لحظه، ات نفسش رو با فشار بیرون داد. دستشو روی شکمش فشار میداد تا بتونه درد رو تحمل کنه. جونگکوک بلند شد، بیهیچ حرفی رفت سمت آشپزخونه. چند دقیقه بعد برگشت، یه لیوان آب گرم و یه بسته قرص توی دستش. لیوان رو جلوی ات گذاشت و خیلی خونسرد گفت:
– «بخور.»
ات یه نگاه سرد به لیوان انداخت، بعد سرشو بالا آورد و به جونگکوک خیره شد…
- ۵.۸k
- ۰۶ شهریور ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط