پارت۲۲
پارت۲۲
*پرش زمانی به روز ترخیص*
ویو شوگا
رفتم کارای ترخیص و انجام دادم حال یونجی بهتر شده بود و به سمت خونه حرکت کردیم اما هم یونجی و بغل کرده بود و توی بغل اما خوابش برده بود به صورت کیوتش نگاه کردم و به خودم لعنت فرستادم
*رسیدن خونه*
یه جون:یونجییی(باذوق )
اما:سلام پسرم حالت خوبه
لوکا:سلام چطورین خوشگل دایی چطوره
شوگا:سلام به همه
اما:خوابش برده فعلا
یه جون:مامان یونجی بخاطر من اینجوری شد
اما:نه پسر قشنگم من فعلا میرم یونجی و میزارم تو اتاق و کارام و میکنم و برمیگردم
لوکا:باشه
ویو اما
خیلی خسته بودم پس یه دوش گرفتم و لباسامو پوشیدم و یکمی تینت زدم به لبام و موهام و خشک کردم صورت سفید بود پس نیازی به ارایش نبود و رفتم پایین
اما:اخیش خستگیم در رفت
شوگا:خوبه یه جون کجا رفت؟
لوکا:رفته بالا تو اتاق یونجی
اما:عه خوبه بزار خواهر برادر تنها باشن
شوگا:همش تقصیر منه من باید توجه ام و به یونجی هم میدادم
اما:بسه دیگه همه چی تموم شد بیاین از این به بعد درست زندگی کنیم
لوکا:درسته
درحال حرف زدن بودن که یه جون اومد گفت
یه جون:مامان یونجی میخوا ببینتت
اما:باشه پسرم الان میام
شوگا:نه من میرم باهاش حرف بزنم
اما:ولی
شوگا:ولی نداره خودم میخوام برم
اما:باشه
شوگا رفت توی اتاق یونجی
یونجی هم حواسش اونو بود و وقتی صدای در و شنید فکر کرد مامانش اومده و داشت باهاش حرف میزد
یونجی:مامان یعنی بابا منو دوست نداره ولی من خیلی دوسش دارم اخه چرا اینجوری شده من واقعا نمیدونم چرا ولی وقتی میبینم که چقدر با یه جون بازی میکنه و میخنده با خودم میگم شاید با یه جون خوشحال باشه ولی خب خوشحالیش برام مهمه
شوگا:بزار ببینم کی گفته که من دختر یکی یدونه و دوست ندارم
یونجی:...
شوگا:اصلا مگه میشه دوست نداشتم باشم خوشگل من تو باید بدونی که توی قلب من تکی حالا هم منو ببخش باشه میدونی که خیلی حالم بد بود وقتی فهمیدم بخاطر من توی بیمارستان بستری بودی ولی من اومدم و موندم پیشت ولی انگاری منو نمیدیدی میدونی خیلی ناراحت شدم
یونجی:
..............
*پرش زمانی به روز ترخیص*
ویو شوگا
رفتم کارای ترخیص و انجام دادم حال یونجی بهتر شده بود و به سمت خونه حرکت کردیم اما هم یونجی و بغل کرده بود و توی بغل اما خوابش برده بود به صورت کیوتش نگاه کردم و به خودم لعنت فرستادم
*رسیدن خونه*
یه جون:یونجییی(باذوق )
اما:سلام پسرم حالت خوبه
لوکا:سلام چطورین خوشگل دایی چطوره
شوگا:سلام به همه
اما:خوابش برده فعلا
یه جون:مامان یونجی بخاطر من اینجوری شد
اما:نه پسر قشنگم من فعلا میرم یونجی و میزارم تو اتاق و کارام و میکنم و برمیگردم
لوکا:باشه
ویو اما
خیلی خسته بودم پس یه دوش گرفتم و لباسامو پوشیدم و یکمی تینت زدم به لبام و موهام و خشک کردم صورت سفید بود پس نیازی به ارایش نبود و رفتم پایین
اما:اخیش خستگیم در رفت
شوگا:خوبه یه جون کجا رفت؟
لوکا:رفته بالا تو اتاق یونجی
اما:عه خوبه بزار خواهر برادر تنها باشن
شوگا:همش تقصیر منه من باید توجه ام و به یونجی هم میدادم
اما:بسه دیگه همه چی تموم شد بیاین از این به بعد درست زندگی کنیم
لوکا:درسته
درحال حرف زدن بودن که یه جون اومد گفت
یه جون:مامان یونجی میخوا ببینتت
اما:باشه پسرم الان میام
شوگا:نه من میرم باهاش حرف بزنم
اما:ولی
شوگا:ولی نداره خودم میخوام برم
اما:باشه
شوگا رفت توی اتاق یونجی
یونجی هم حواسش اونو بود و وقتی صدای در و شنید فکر کرد مامانش اومده و داشت باهاش حرف میزد
یونجی:مامان یعنی بابا منو دوست نداره ولی من خیلی دوسش دارم اخه چرا اینجوری شده من واقعا نمیدونم چرا ولی وقتی میبینم که چقدر با یه جون بازی میکنه و میخنده با خودم میگم شاید با یه جون خوشحال باشه ولی خب خوشحالیش برام مهمه
شوگا:بزار ببینم کی گفته که من دختر یکی یدونه و دوست ندارم
یونجی:...
شوگا:اصلا مگه میشه دوست نداشتم باشم خوشگل من تو باید بدونی که توی قلب من تکی حالا هم منو ببخش باشه میدونی که خیلی حالم بد بود وقتی فهمیدم بخاطر من توی بیمارستان بستری بودی ولی من اومدم و موندم پیشت ولی انگاری منو نمیدیدی میدونی خیلی ناراحت شدم
یونجی:
..............
۳.۱k
۲۸ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.