پ۱۳
_ من استعفا میدم
€ نههههههههه، آیلین بیا کارت دارم
دستم رو گرفت و برد اتاق و همه چیو بهش گفتم که یهویی بغضم گرفت و گریه کردم
€ حتما یه چیزی شده ، ارباب هیچوقت اینکار رو نمی کنه ، مطمئنم
_ آخه چی میتونه شده باشه ؟
€ راستی ، شنیدی که مادر ارباب برگشته ؟
_ خوب که چی ؟
€ شاید اون طلسمش کرده
_ یه چیزی می گی ها مگه میشه ؟
€ خوب شاید سرش جایی خورده
_ میرم استعفا بدم
€ نههههههههه، تروخدا ، بخاطر من یه روز بمون
_ فقط یه روز
€ پس منم استعفا میدم
_ حرفشم نزن
€ پس باهام در تماس باش
_ حتما
که دباره گریم گرفت
شب بود و رفتم روی تخت و گریه میکردم که خوابم برد
صبح بیدار شدم و با بقیه رفتیم خونه رو تمیز کردیم و اجوما هم گفته بود که ارباب گفتن امروز هم آزادیم ، بعد از تموم شدن دوباره یکم با یونا رفتم بیرون و برگشتیم خونه ، شب بود یونا رفت خوابید منم میخواستم بخوابم که دیدم چراغ اتاق ارباب روشنه ، یواشکی در رو باز کردم و دیدم ارباب داره لیا رو میبوسه ، چییییییییییییییییی، اون لیا رو دوست داره نه من ؟ دوباره گریم گرفت ، یونا داشت دل داریم میداد
_ نههههههههههههههههههههههههههههه
+کی اونجاست ؟ آیلین تویی ، اینجا چیکار میکنی ؟ میخوای بدم اعدامت کنن ؟
_ بده ، بدههههههه اعدامم کنن ، منو خلاص کن ، بدههههههه
+نصفه شبی داری داد میزنی ؟
_ تو گفتی منو دوست داری و داری لیا رو میبوسی ، نباید داد بزنم ؟
+گستاخ ، تو اخراجی
€ ارباب خواهش میکنم
+یونا ، ساکت
اجوما : دخترم ، برو بیرون ، ارباب اخراجت کرد
دوباره گریم گرفت ، آخه چرا مننننننن؟
با یونا خدافظی کردم و رفتم همون پارکی که دیروز رفته بودم که دیدم دارن آتیش بازی میکنن، این آتیش بازی هر سال یک بار اتفاق می افته ، همه خوش حال بودن جز من ، از اونجا رفتم ، مثل ولگرد ها توی خیابون ها میچرخیدم، که دیدم یه دختر اومد سمتم
جنی : حالت خوبه ؟ تو کی هستی ؟
علامت جنی ×
_ آیلین،
کل داستان رو براش تعریف کردم
×یه چیزی اینجا مشکوکه ، اون تهیونگ خر ، آه
_من جایی رو ندارم برم
×بیا خونه ی من
_ مرسی
و رفتیم خونه ی جنی
سه ماه موندم توی خونه ی جنی و بعد سه ماه هم یه خونه اجاره کردم ، سه ماه از کره رفتم و دوباره برگشتم و سه ماه هم دوباره موندم خونه ی جنی ، تمام این مدت با یونا در تماس بودم ، یه سال از اون اتفاق گذشته بود و من هم دیگه برام مهم نبود ، دیگه تهیونگ رو فراموش کرده بودم ، یونا بهم گفته بود که هرروز عشقش به لیا بیشتر میشه ولی واسم مهم نبود .
ویو یونا
اون شنوتی که یونا گذاشته بود رو برداشتم و گوش دادم
پس همش زیر سر لیا و مادرش بوده، باید به ات بگم
ادامه دارد ...
۸ لایک ۱۰ کامنت
€ نههههههههه، آیلین بیا کارت دارم
دستم رو گرفت و برد اتاق و همه چیو بهش گفتم که یهویی بغضم گرفت و گریه کردم
€ حتما یه چیزی شده ، ارباب هیچوقت اینکار رو نمی کنه ، مطمئنم
_ آخه چی میتونه شده باشه ؟
€ راستی ، شنیدی که مادر ارباب برگشته ؟
_ خوب که چی ؟
€ شاید اون طلسمش کرده
_ یه چیزی می گی ها مگه میشه ؟
€ خوب شاید سرش جایی خورده
_ میرم استعفا بدم
€ نههههههههه، تروخدا ، بخاطر من یه روز بمون
_ فقط یه روز
€ پس منم استعفا میدم
_ حرفشم نزن
€ پس باهام در تماس باش
_ حتما
که دباره گریم گرفت
شب بود و رفتم روی تخت و گریه میکردم که خوابم برد
صبح بیدار شدم و با بقیه رفتیم خونه رو تمیز کردیم و اجوما هم گفته بود که ارباب گفتن امروز هم آزادیم ، بعد از تموم شدن دوباره یکم با یونا رفتم بیرون و برگشتیم خونه ، شب بود یونا رفت خوابید منم میخواستم بخوابم که دیدم چراغ اتاق ارباب روشنه ، یواشکی در رو باز کردم و دیدم ارباب داره لیا رو میبوسه ، چییییییییییییییییی، اون لیا رو دوست داره نه من ؟ دوباره گریم گرفت ، یونا داشت دل داریم میداد
_ نههههههههههههههههههههههههههههه
+کی اونجاست ؟ آیلین تویی ، اینجا چیکار میکنی ؟ میخوای بدم اعدامت کنن ؟
_ بده ، بدههههههه اعدامم کنن ، منو خلاص کن ، بدههههههه
+نصفه شبی داری داد میزنی ؟
_ تو گفتی منو دوست داری و داری لیا رو میبوسی ، نباید داد بزنم ؟
+گستاخ ، تو اخراجی
€ ارباب خواهش میکنم
+یونا ، ساکت
اجوما : دخترم ، برو بیرون ، ارباب اخراجت کرد
دوباره گریم گرفت ، آخه چرا مننننننن؟
با یونا خدافظی کردم و رفتم همون پارکی که دیروز رفته بودم که دیدم دارن آتیش بازی میکنن، این آتیش بازی هر سال یک بار اتفاق می افته ، همه خوش حال بودن جز من ، از اونجا رفتم ، مثل ولگرد ها توی خیابون ها میچرخیدم، که دیدم یه دختر اومد سمتم
جنی : حالت خوبه ؟ تو کی هستی ؟
علامت جنی ×
_ آیلین،
کل داستان رو براش تعریف کردم
×یه چیزی اینجا مشکوکه ، اون تهیونگ خر ، آه
_من جایی رو ندارم برم
×بیا خونه ی من
_ مرسی
و رفتیم خونه ی جنی
سه ماه موندم توی خونه ی جنی و بعد سه ماه هم یه خونه اجاره کردم ، سه ماه از کره رفتم و دوباره برگشتم و سه ماه هم دوباره موندم خونه ی جنی ، تمام این مدت با یونا در تماس بودم ، یه سال از اون اتفاق گذشته بود و من هم دیگه برام مهم نبود ، دیگه تهیونگ رو فراموش کرده بودم ، یونا بهم گفته بود که هرروز عشقش به لیا بیشتر میشه ولی واسم مهم نبود .
ویو یونا
اون شنوتی که یونا گذاشته بود رو برداشتم و گوش دادم
پس همش زیر سر لیا و مادرش بوده، باید به ات بگم
ادامه دارد ...
۸ لایک ۱۰ کامنت
۱۳.۶k
۰۹ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.