part 50
part 50
ویو تهیونگ
نشسته بود و لیوانو از شراپ پر میکرد
کوک : داداش با خودت چیکار کردی
تهیونگ : برو بیرون
کوک : چیداری میگی بیین کارت شده آدم کشی و شراب خوردن کافیه دیگه
شیشه رو از دسته تهیونگ گرفت تهیونگ صبری نداش و بلند شد یقیه کوک رو گرفت
تهیونگ : به تو ربطی نداره گمشو بیرون
کوک : نمیرم تو خودتو دیونه کردی به من میگی برم ترو خدا داداش چرا اینجوری میکنی من ات و بچتو پیدا میکنم
تهیونگ : من خودم پیداش نکردم تو میخواهی پیداش کنی(با داد)
تهیونگ یقیه کوک رو ول کرد و دوباره شروع به خوردنه شراب کرد کوک هم از اوتاق رفت بیرون
ویو ات
اشپزی کردم و رفتم پیشه مینجی داشت بازی میکرد بغلش کردم اونم با موهام بازی میکرد دهنشو رویه لپم میزاش منم میبوسیدم به چشمام نگاه کردم خیلی شبیحه تهیونگ بود بردم حموم و بعد از دوش گرفتنش بردمش لباساشو پوشوندم بهش شیر دادم و خوابوندمش رفتم تویه حیاط یکمی درو ور گشتم ورفتم خونه دیدم مینجی بیداره و داره بازی میکنه
ات : اوف مینجی مگه من نخوابوندمت
رفتم و بغلش کردم که گفت بابایی
ات : وای دخترم اولین حرفشو گفت بازم بگو ببینم چی گفتی نه نگو بابای خواهش میکنم (بغض)
هیوک : خوبی ات
ات : اره خوبم
هیوک من میرم بیرون چیزی لازم نداری
ات : نه
هیوک رفت
یوهویی مینجی موهامو تویه دستاش گرفت
ات : اخخخخخخخ مینجی ولم کن زود دستاشو از موهام باز کردم
ادامه دارد۔۔۔۔۔۔۔
ویو تهیونگ
نشسته بود و لیوانو از شراپ پر میکرد
کوک : داداش با خودت چیکار کردی
تهیونگ : برو بیرون
کوک : چیداری میگی بیین کارت شده آدم کشی و شراب خوردن کافیه دیگه
شیشه رو از دسته تهیونگ گرفت تهیونگ صبری نداش و بلند شد یقیه کوک رو گرفت
تهیونگ : به تو ربطی نداره گمشو بیرون
کوک : نمیرم تو خودتو دیونه کردی به من میگی برم ترو خدا داداش چرا اینجوری میکنی من ات و بچتو پیدا میکنم
تهیونگ : من خودم پیداش نکردم تو میخواهی پیداش کنی(با داد)
تهیونگ یقیه کوک رو ول کرد و دوباره شروع به خوردنه شراب کرد کوک هم از اوتاق رفت بیرون
ویو ات
اشپزی کردم و رفتم پیشه مینجی داشت بازی میکرد بغلش کردم اونم با موهام بازی میکرد دهنشو رویه لپم میزاش منم میبوسیدم به چشمام نگاه کردم خیلی شبیحه تهیونگ بود بردم حموم و بعد از دوش گرفتنش بردمش لباساشو پوشوندم بهش شیر دادم و خوابوندمش رفتم تویه حیاط یکمی درو ور گشتم ورفتم خونه دیدم مینجی بیداره و داره بازی میکنه
ات : اوف مینجی مگه من نخوابوندمت
رفتم و بغلش کردم که گفت بابایی
ات : وای دخترم اولین حرفشو گفت بازم بگو ببینم چی گفتی نه نگو بابای خواهش میکنم (بغض)
هیوک : خوبی ات
ات : اره خوبم
هیوک من میرم بیرون چیزی لازم نداری
ات : نه
هیوک رفت
یوهویی مینجی موهامو تویه دستاش گرفت
ات : اخخخخخخخ مینجی ولم کن زود دستاشو از موهام باز کردم
ادامه دارد۔۔۔۔۔۔۔
۱۳.۲k
۲۲ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.