پارت ۱۰
جک: گفتم برمیگردم
تفنگشو از دستش گرفتم و دستشو شکستم و محکم زدم به پاش که افتاد زمین همه ی ادماش فرار کردن
من : منم قبلا بهت گفتم که میکشمت
و شلیک کردم به سرش افتاد زمین و همه جا چشمه ی خون شد
ساکورا: باران تو چیکار کردی
ران : تو چیکار کردی
سانزو: باران نکن ... وای نه ... به موقع نرسیدم
خلاصه که یک هفته گذشت ران جواب تلفتمو نمی داد خواستم برم بیرون کافه داشتم راه میرفتم که دیدم ران با ی دختره نشسته ... چشمش به من افتاد و اومد رو به روم
ران : راستی یادم رفت بهت بگم... همه چی تموم شد... فکر نکن به خاطر کار یک هفته پیشته بونتن بلاخره میخواست اونو بکشه... یکی رو پیدا کردم که خیلی از تو بهتره
باران : حتما هم اون دخترست اره ؟ خوش باشید... راستی... ی بار دیگه اونو ببینم قول نمیدم اصلا زندش بزارم
از زبان ران *
شکستن قلبشو تو چشماش دیدم... من عاشقشم ... ولی مجبورم ... نباید عاشقش میشدم... بیش از حد عاشقش بودم ولی امکان داشت آسیب ببینه تا وقتی که پیشمه ... معذرت میخوام... من تا آخر عمرم قراره عاشق تو باشم ... پشتشو کرد بهم و رفت که اشکم در اومد
از زبان باران *
تو راه دیگه نتونستم تحمل کنم و اشکم در اومد
باران : اصلا نمیدونم چرا دوسش داشتم... چرا وابستش شدم...
قلبم درد گرفت و محکم روشو گرفتم یهو ی صدای که شبیه صدای خودم بود تو ذهنم گفت : میخوای احساساتت رو بکشی ؟ فعلا باید درد بکشی که یاد بگیری دیگه دل نبندی بعدش بهت میگم چیکار کنی
سریع رفتم خونه و رفتم تو اتاقم و درو بستم سانزو اومد خونه و وقتی صدام زد هیچ جوابشو ندادم اومد جلوی در اتاقم
سانزو: باران ... خوبی ؟
باران : نمیخوام حرف بزنم
سانزو: درو باز کن ... بزار بغلت کنم
باران : سانزو... فقط تنهام بزار
سانزو جلوی در نشست منم جلوی در نشسته بودم
سانزو: دوست دخترم امروز با رفیقم بهم خیانت کرد ...
باران : برای منم
همونطوری موندم
فلش بک به یک سال بعد
نشسته بودم رو صندلی مخصوص ... زیر موهامو مشکی کرده بودم ... و رو شونم تتو ی بونتن داشت زده میشد و مایکی هم روبه روم با ی لبخند نشسته بود
مایکی : بلاخره سر قولمون وایسادیم... من ی گنگ بزرگ زدم و تو هم به عنوان یکی از خواهران ناتنیه من ملکه ی بونتن شدی با ۵۰۰ تا پرونده ی قتل... به خونه خوش اومدی خواهر
نکته : مایکی و باران از بچه گی پیمان برادری بستن *
باران : هر چی
کار اون پسره تموم شد
مایکی : نگاش کن ... چقدر بهت میاد بیا بریم با بقیه آشنا بشی ... البته فکر کنم بیشترشون رو بشناسی
سویشرتم رو تنم کردم و مایکی رفت به من گفت پشت دیوار وایسم
مایکی : دوستان ی عضو جدید بهمون امروز اضافه شد با ۵۰۰ تا قتل که تعدادش از قتل های همتون بیشتره
رفتم بیرون که قیافه های همشون دیدنی بود
ران # ریندو # سانزو
تفنگشو از دستش گرفتم و دستشو شکستم و محکم زدم به پاش که افتاد زمین همه ی ادماش فرار کردن
من : منم قبلا بهت گفتم که میکشمت
و شلیک کردم به سرش افتاد زمین و همه جا چشمه ی خون شد
ساکورا: باران تو چیکار کردی
ران : تو چیکار کردی
سانزو: باران نکن ... وای نه ... به موقع نرسیدم
خلاصه که یک هفته گذشت ران جواب تلفتمو نمی داد خواستم برم بیرون کافه داشتم راه میرفتم که دیدم ران با ی دختره نشسته ... چشمش به من افتاد و اومد رو به روم
ران : راستی یادم رفت بهت بگم... همه چی تموم شد... فکر نکن به خاطر کار یک هفته پیشته بونتن بلاخره میخواست اونو بکشه... یکی رو پیدا کردم که خیلی از تو بهتره
باران : حتما هم اون دخترست اره ؟ خوش باشید... راستی... ی بار دیگه اونو ببینم قول نمیدم اصلا زندش بزارم
از زبان ران *
شکستن قلبشو تو چشماش دیدم... من عاشقشم ... ولی مجبورم ... نباید عاشقش میشدم... بیش از حد عاشقش بودم ولی امکان داشت آسیب ببینه تا وقتی که پیشمه ... معذرت میخوام... من تا آخر عمرم قراره عاشق تو باشم ... پشتشو کرد بهم و رفت که اشکم در اومد
از زبان باران *
تو راه دیگه نتونستم تحمل کنم و اشکم در اومد
باران : اصلا نمیدونم چرا دوسش داشتم... چرا وابستش شدم...
قلبم درد گرفت و محکم روشو گرفتم یهو ی صدای که شبیه صدای خودم بود تو ذهنم گفت : میخوای احساساتت رو بکشی ؟ فعلا باید درد بکشی که یاد بگیری دیگه دل نبندی بعدش بهت میگم چیکار کنی
سریع رفتم خونه و رفتم تو اتاقم و درو بستم سانزو اومد خونه و وقتی صدام زد هیچ جوابشو ندادم اومد جلوی در اتاقم
سانزو: باران ... خوبی ؟
باران : نمیخوام حرف بزنم
سانزو: درو باز کن ... بزار بغلت کنم
باران : سانزو... فقط تنهام بزار
سانزو جلوی در نشست منم جلوی در نشسته بودم
سانزو: دوست دخترم امروز با رفیقم بهم خیانت کرد ...
باران : برای منم
همونطوری موندم
فلش بک به یک سال بعد
نشسته بودم رو صندلی مخصوص ... زیر موهامو مشکی کرده بودم ... و رو شونم تتو ی بونتن داشت زده میشد و مایکی هم روبه روم با ی لبخند نشسته بود
مایکی : بلاخره سر قولمون وایسادیم... من ی گنگ بزرگ زدم و تو هم به عنوان یکی از خواهران ناتنیه من ملکه ی بونتن شدی با ۵۰۰ تا پرونده ی قتل... به خونه خوش اومدی خواهر
نکته : مایکی و باران از بچه گی پیمان برادری بستن *
باران : هر چی
کار اون پسره تموم شد
مایکی : نگاش کن ... چقدر بهت میاد بیا بریم با بقیه آشنا بشی ... البته فکر کنم بیشترشون رو بشناسی
سویشرتم رو تنم کردم و مایکی رفت به من گفت پشت دیوار وایسم
مایکی : دوستان ی عضو جدید بهمون امروز اضافه شد با ۵۰۰ تا قتل که تعدادش از قتل های همتون بیشتره
رفتم بیرون که قیافه های همشون دیدنی بود
ران # ریندو # سانزو
۵.۴k
۰۵ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.