تو از رنجهای من برای فراموش کردنت چیزی نمی دانی

تو از رنجهای من برای فراموش کردنت چیزی نمی دانی.
هیچ کس نمی داند،
هیچ کس جز خودم و همان خدایی که دیگر دوستم ندارد و دیگر دوستش ندارم.
مثل یک پلنگ وحشی با خودم دست و پنجه نرم می کنم.
خودم با خودم حرف می زنم
و می گذارم یک دیوانه که خودش را به زور در سرم جا داده، نصیحتم کند.
شبها، این شبهای تاریک طولانی بی‌ پدر، حرفهای تو، آخرین حرفهای تو، شکل یک سگ هار می شوند؛
سگی‌ که وحشی تر از قبل وجود نازک مرا می درد و می درد و می درد
و من باز هر شب بیشتر دوستت دارم
و صبح که خسته و خون آلود و دلتنگ و کلافه بیدار می شوم،
هنوز آرزو می کنم فراموشت کنم.
چنگ می زنم به ته مانده اراده ای که دارم.
به آخرین قطره‌های غرورم التماس می کنم، التماس، التماس، التماس.
کسی‌ ، چیزی ، نیرویی باید مرا از مراجعه از تکرار یک اشتباه بازدارد.
کسی‌ باید منعم کند از این عشق،
از این حس مسموم،
از این حقارت پی‌ در پی‌ که تو دچارم می کنی‌.
کسی‌ باید مرا از این وابستگی،
از این دلبستگی بیهوده شرم آور نجات دهد.
آه، بیزارم از خودم،
بیزااار،
بیزاااار...

#نیکی_فیروز_کوهی


"سر هر پنجه غزالیست گرفتار
دست از سر این وحشی آدم شده بردار"

#علیرضا_آذر
دیدگاه ها (۳)

نگاهم کنبگذار ریشه بدوانم در ادراکِ نگاهتکه نگاهت،"قاصد این ...

امروز زادروز مرد خوشتیپ اولترافورداست..."چهل و دو سالگیت مبا...

اینهمه دیوار نساز, نیازی نیست..... وقتی‌ نباشی‌, همهٔ دنیا ب...

به فنا رفتم و رفتم که تو را شرح دهمنشد از تو بنویسم تو به من...

«به نام او»وقت هایی که دلتنگی به قلبم چنگ می اندازند بی آنکه...

نمی داند دل تنها، میان جمع هم تنهاستمرا افکنده در تنگی، که ن...

حالا آن‌جای شب است که کمی به تو فکر می‌کنم و درد به کتف چپم ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط