فیک عشق من
#فیک_عشق_من
#پارت_6
4 سال بعد...
یونا ویو: از اون ماجرا 4 سال گذشت و سعی کردم اون قضیه رو کلا فراموش کنم ولی نمیشد.... بعد از این 4 سال هنوز هم کوک. رو دوست داشتم.. با اینکه اون میخاست با رزا ازدواج کنه ولی من باز هم دوسش دارم.... توی این 4 سال تصمیم گرفتم برم المان. و توی یه شرکت کار میکنم.....
وضعیت مالیم خوبه.. و برای خودم. خونه و ماشین جدا دارم... توی این 4 سال اصلا خبری از کوک ندارم...
ولی توی المان دوستای جدیدی پیدا کردم... و خاله ام هم پیش من زندگی میکنه....
امروز قرار بود که برم شرکت و با یک نفر قرارداد ببندم رییسم گفته بود که... اونی که میخاد باهامون قرارداد ببنده یک مافیای و خیلی سرد و خشنه... خدایا خودت رحم کن...
خاله: عزیزم بیا صبحونه بخور و حاضر شو برو سر کار
یونا: دستت درد نکنه خاله جون توی راه یه چیزی میخپرم وگرنه دیرم میشه..
خاله: باشه عزیزم مواطب خودت باش..
یونا: باشه ای گفتم و از خونه زدم بیرون و سوار ماشینم شدم و رفتم به سمت شرکت..
کوک ویو: از اون ماجرا. 4 سال میگذره و من به اجبار پدر و مادرم با رزا ازدواج کردم...
ولی اصن به کتفم نبود که زنمه چون اصن برام مهم نبود..
به مجبور پدر و مادرم توی یک خونه باهم دیگه زندگی میکنیم... ولی اصن با اون حرف نمیزنم... ولی اون خودشو هعی به من میچسبونه... ازش متنفرم... توی این چند سال هیچ خبری از یونا ندارم... انگار اب شده رفته تو زمین... اه راستی. من و رزا توی المان زندگی میکنیم... توی این چند سال افسردگی شدید گرفتم... و شدم ادم سرد و بی روح... و خشن... اصن حال و حوصله هیچکسی رو ندارم.... و مجبوری میرم سر کار....
امروز هم مث روز های دیگه حاضر شدم و رفتم طبقه ی پایین و با اون رزا روبه رو شدم
رزا: عشقم بیا صبحونه درست کردم...
کوک: چند بار بهت بگم منو عشقم صدا نکنننن(داد)
رزا: چرا اینجوری رفتار میکنی ها.. هر روز همینجوری سرد باهام برخورد میکنی.... من دوستت دارم
کوک: اینم خوب میدونی که من ازت متنفرم و هیچ وقت هم دوستا نخواهم داشت...
کوک: اول صبحی رزا اعصابم رو خورد کرده بود.. از خونه زدم بیرون و سوار ماشین شدم و رفتم به سمت شرکتی که قراره باهاشون قرارداد ببندم...
یونا ویو: رسیدم شرکت و رفتم توی اتاقم....
یه منشی گفتم برام یه قهوه بیاره...
منشی: بفرمایین خانم اینم قهوه تون
یونا: ممنونم بزار رو میز... عام میخواستم بگم که اون شخصی که میخاد باهامون قرارداد ببنده اسمش چیه
منشی: عام خانم فک کنم اسمشون جئون جونگکوک باشه بزرگترین مافیای کره ی جنوبیه
یونا: وقتی این حرفو زد خون به مغزم نمیرسید یعنی من دارم بعد از چهار سال کوک رو میبینم... کسی که زندگیم بود و از ته قلبم عاشقش بودم رو بعد از چهار سال میبینم...
از یه ور خیلی خوشحال بودم که قراره ببینمش ولی از یه طرف هم ناراحت بودم که چرا با اون رزا ازدواج کرد
منشی از اتاق رفت بیرون و منم مشغول کار شدم که یهو صدای در زدن اومد
یونا: بیا تو
یونا ویو: وارد اتاق شد... اونن.. اونن کوک بود....
حمایت کنید
نظرتون رو حتما درباره ی فیک توی کامنتا بهم بگید...
شرط:
25 لایک
25 کامنت..
#پارت_6
4 سال بعد...
یونا ویو: از اون ماجرا 4 سال گذشت و سعی کردم اون قضیه رو کلا فراموش کنم ولی نمیشد.... بعد از این 4 سال هنوز هم کوک. رو دوست داشتم.. با اینکه اون میخاست با رزا ازدواج کنه ولی من باز هم دوسش دارم.... توی این 4 سال تصمیم گرفتم برم المان. و توی یه شرکت کار میکنم.....
وضعیت مالیم خوبه.. و برای خودم. خونه و ماشین جدا دارم... توی این 4 سال اصلا خبری از کوک ندارم...
ولی توی المان دوستای جدیدی پیدا کردم... و خاله ام هم پیش من زندگی میکنه....
امروز قرار بود که برم شرکت و با یک نفر قرارداد ببندم رییسم گفته بود که... اونی که میخاد باهامون قرارداد ببنده یک مافیای و خیلی سرد و خشنه... خدایا خودت رحم کن...
خاله: عزیزم بیا صبحونه بخور و حاضر شو برو سر کار
یونا: دستت درد نکنه خاله جون توی راه یه چیزی میخپرم وگرنه دیرم میشه..
خاله: باشه عزیزم مواطب خودت باش..
یونا: باشه ای گفتم و از خونه زدم بیرون و سوار ماشینم شدم و رفتم به سمت شرکت..
کوک ویو: از اون ماجرا. 4 سال میگذره و من به اجبار پدر و مادرم با رزا ازدواج کردم...
ولی اصن به کتفم نبود که زنمه چون اصن برام مهم نبود..
به مجبور پدر و مادرم توی یک خونه باهم دیگه زندگی میکنیم... ولی اصن با اون حرف نمیزنم... ولی اون خودشو هعی به من میچسبونه... ازش متنفرم... توی این چند سال هیچ خبری از یونا ندارم... انگار اب شده رفته تو زمین... اه راستی. من و رزا توی المان زندگی میکنیم... توی این چند سال افسردگی شدید گرفتم... و شدم ادم سرد و بی روح... و خشن... اصن حال و حوصله هیچکسی رو ندارم.... و مجبوری میرم سر کار....
امروز هم مث روز های دیگه حاضر شدم و رفتم طبقه ی پایین و با اون رزا روبه رو شدم
رزا: عشقم بیا صبحونه درست کردم...
کوک: چند بار بهت بگم منو عشقم صدا نکنننن(داد)
رزا: چرا اینجوری رفتار میکنی ها.. هر روز همینجوری سرد باهام برخورد میکنی.... من دوستت دارم
کوک: اینم خوب میدونی که من ازت متنفرم و هیچ وقت هم دوستا نخواهم داشت...
کوک: اول صبحی رزا اعصابم رو خورد کرده بود.. از خونه زدم بیرون و سوار ماشین شدم و رفتم به سمت شرکتی که قراره باهاشون قرارداد ببندم...
یونا ویو: رسیدم شرکت و رفتم توی اتاقم....
یه منشی گفتم برام یه قهوه بیاره...
منشی: بفرمایین خانم اینم قهوه تون
یونا: ممنونم بزار رو میز... عام میخواستم بگم که اون شخصی که میخاد باهامون قرارداد ببنده اسمش چیه
منشی: عام خانم فک کنم اسمشون جئون جونگکوک باشه بزرگترین مافیای کره ی جنوبیه
یونا: وقتی این حرفو زد خون به مغزم نمیرسید یعنی من دارم بعد از چهار سال کوک رو میبینم... کسی که زندگیم بود و از ته قلبم عاشقش بودم رو بعد از چهار سال میبینم...
از یه ور خیلی خوشحال بودم که قراره ببینمش ولی از یه طرف هم ناراحت بودم که چرا با اون رزا ازدواج کرد
منشی از اتاق رفت بیرون و منم مشغول کار شدم که یهو صدای در زدن اومد
یونا: بیا تو
یونا ویو: وارد اتاق شد... اونن.. اونن کوک بود....
حمایت کنید
نظرتون رو حتما درباره ی فیک توی کامنتا بهم بگید...
شرط:
25 لایک
25 کامنت..
۱۷.۹k
۲۲ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۹۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.