فیک عشق من
#فیک_عشق_من
#پارت_5
یونا ویو: که یهو کوک وارد اتاق شد....
کوک: یونا... یونا حالت خوبه...
یونا: وقتی کوک رو دیدم قلبم اتیش گرفت... باورم نمیشد برای اخرین بار دارم کوک رو میبینم.... خیلی دلم میخاد بغلش کنم و بوسش کنم ولی نمیشد....
بخاطر اون رزا ی عوضی. اشغال...
باید یجوری رفتار کنم کع فراموشی گرفتم
کوک: یونا.... میخاستم برم بغلش کنم اما نذاشت...
یونا: ببخشید میشه بهم نزدیک نشید...
کوک: یونا چیشدت...
یونا: عامم ببخشید من شما رو میشناسم؟
کوک: منظورت چیه..
یونا: منظورم اینه که من شما رو اصن تو عمرم ندیدم...
کوک ویو: با حرف یونا قلبم اتیش گرفت... یعنی فراموشم کرده.... نهههه ممکن نیستتتت....
کوک: یعنی منو نمیشناسی... من.... من جونگکوکم.. من دوست پسرتم..
یونا: هوم دوست پسر.... من اصن دوست پسری ندارم.... من اصن شما رو ندیدم...
مامان کوک: پسرم بیا بریم... اون تو رو یادش نمیاد... پس نیازی نیست اینکار رو کنی
کوک: خفه شید(داد)
یونا.... ی... یونا.... منو یادت نمیاد(گریه) من.... م... من..... کوکم
یونا: ببخشید اقای دکتر میشه اینا رو از اتاق بندازید بیرون... میخام استراحت کنم
دکتر: چشم خانم
بفرمایید بیرون..
کوک: اقای دکتر چرا چیزی یادش نمیاد
دکتر: نمیدونم... واقعا نمیدونم....
کوک: اخع چیو نمیدونید ها(داد)
مامان کوک: بیا بریم پسرم...
کوک: نمیام(داد و گریه)
پدر کوک: پسرم خودتو اذیت نکن.... اون تو رو یادش نمیاد...
کوک: لال بگیر.... همش تقصیر توعه.. اگع تو اون حرف رو نمیزدی... اتفاقی برای یونا نمیوفتاد...
پدر کوک: به چند تا از بادیگارد ها گفتم بیان تا کوک رو بیارن خونه... چون حرف گوش نمیداد
کوک: بادیگارد ها از دستام گرفته بودن...
ولم کنیننن(داد)
کوک ویو: منو بزور بردن به خونه.... نههههه من یونام رو از دست دادم... نهههه این ممکن نیست...
از خودم حالم بهم میخوره
یونا ویو: حالم خیلی بد شده بود.... کاشکی به حرف اون رزا گوش. نمیکردم.... یعن... یعنی... من... من... ک... ک... کوک رو... از دس... دس... دست د.. دا.. داد.. دادم(گریه)
حمایت کنید
شرط:
20 لایک
20 کامنت
#پارت_5
یونا ویو: که یهو کوک وارد اتاق شد....
کوک: یونا... یونا حالت خوبه...
یونا: وقتی کوک رو دیدم قلبم اتیش گرفت... باورم نمیشد برای اخرین بار دارم کوک رو میبینم.... خیلی دلم میخاد بغلش کنم و بوسش کنم ولی نمیشد....
بخاطر اون رزا ی عوضی. اشغال...
باید یجوری رفتار کنم کع فراموشی گرفتم
کوک: یونا.... میخاستم برم بغلش کنم اما نذاشت...
یونا: ببخشید میشه بهم نزدیک نشید...
کوک: یونا چیشدت...
یونا: عامم ببخشید من شما رو میشناسم؟
کوک: منظورت چیه..
یونا: منظورم اینه که من شما رو اصن تو عمرم ندیدم...
کوک ویو: با حرف یونا قلبم اتیش گرفت... یعنی فراموشم کرده.... نهههه ممکن نیستتتت....
کوک: یعنی منو نمیشناسی... من.... من جونگکوکم.. من دوست پسرتم..
یونا: هوم دوست پسر.... من اصن دوست پسری ندارم.... من اصن شما رو ندیدم...
مامان کوک: پسرم بیا بریم... اون تو رو یادش نمیاد... پس نیازی نیست اینکار رو کنی
کوک: خفه شید(داد)
یونا.... ی... یونا.... منو یادت نمیاد(گریه) من.... م... من..... کوکم
یونا: ببخشید اقای دکتر میشه اینا رو از اتاق بندازید بیرون... میخام استراحت کنم
دکتر: چشم خانم
بفرمایید بیرون..
کوک: اقای دکتر چرا چیزی یادش نمیاد
دکتر: نمیدونم... واقعا نمیدونم....
کوک: اخع چیو نمیدونید ها(داد)
مامان کوک: بیا بریم پسرم...
کوک: نمیام(داد و گریه)
پدر کوک: پسرم خودتو اذیت نکن.... اون تو رو یادش نمیاد...
کوک: لال بگیر.... همش تقصیر توعه.. اگع تو اون حرف رو نمیزدی... اتفاقی برای یونا نمیوفتاد...
پدر کوک: به چند تا از بادیگارد ها گفتم بیان تا کوک رو بیارن خونه... چون حرف گوش نمیداد
کوک: بادیگارد ها از دستام گرفته بودن...
ولم کنیننن(داد)
کوک ویو: منو بزور بردن به خونه.... نههههه من یونام رو از دست دادم... نهههه این ممکن نیست...
از خودم حالم بهم میخوره
یونا ویو: حالم خیلی بد شده بود.... کاشکی به حرف اون رزا گوش. نمیکردم.... یعن... یعنی... من... من... ک... ک... کوک رو... از دس... دس... دست د.. دا.. داد.. دادم(گریه)
حمایت کنید
شرط:
20 لایک
20 کامنت
۲۰.۵k
۲۲ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۶۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.