فیک عشق من
#فیک_عشق_من
#پارت_7
یونا ویو: وارد اتاق شد... اونن.. اونن کوک بود....
خیلی وقت بود که ندیده بودمش. خیلی جذاب شده بود... خیلی دلم میخاست بپرم بغلش و کلی ببوسمش ولی نمیشد...
کوک ویو: رسیدم به اون شرکت... از ماشین پیاده شدم و رفتم سمت شرکت..... رفتم به سمت منشی و ازش پرسیدم که اتاق اون شخصی که قراره باهاش قرارداد ببندم. کجاست.... از پله ها رفتم بالا و به اتاق شماره ی 36 رسیدم.... در زدم... و گفت بیا داخل....
وارد اتاق شدم.. هاااا... اون... اوننن یونا بود.. باورم نمیشد بعد از چند سال بالاخره دیذمش... یعنی هنوز منو یادش نمیاد؟.. هنوز هم فراموشی داره؟ چرا منو ترک کرد؟ کلییی سوال توی ذهنم بود.....
یونا: سعی کردم عادی رفتار کنم....
یونا: سلام بفرمایید بنشینید(اشارع به صندلی)
کوک: یعنی منو یادش نمیاد(توی ذهنش) سلام چشم...
یونا: خب این چند تا برگه رو امضا کنید تا قرارداد بسته بشه....
کوک: چرا انقدر عادی رفتار میکنه که انگار منو نمیشناسه... خب معلومه فراموشی گرفته بود... هعی....
کوک: خودکارم رو از جیبم در اوردم و برگه ها رو امضا کردم....
یونا: خب قرارداد بسته شد... خوشبحتم اقای جیون امیدوارم خوب. پیش بره.....
کوک: ممنونم.... میتونم ازتون یه سوال بپرسم..
یونا:(تو ذهنش... یا خدا چی میخاد بپرسه) بپرس..
کوک: خب شما منو یادتون نمیاد... منم کوک...
یونا ویو:قلبم اتیش گرفت وقتی گفت منو یادت نمیاد.. خیلی دلم براش تنگ شده بود... بهش گفتم
یونا: ببخشید من شمارو اصن ندیدم..
کوک: اها خوشبختم... پس من دیگه برم...
کوک: از شرکت خارج شدم. اه پدرم منو مجبور کرده تو شرکت کار کنم....
وقتی یونا رو دیدم خیلی خوشحال شدم... ولی اون منو یادش نمیاد.... خیلی خوشگل تر از قبل شده بود... هعی... سعی کردم به اینا فک نکنم و سوار ماشینم شدم و رفتم به سمت خونه...
یونا ویو: باز هم سردرد شدیدی سراغم اومد..... اخخ توی این 4 سال خیلی اتفاق های بدی برام افتاد... افسرده شده بودم... ولی سعیمو کردم تا خوب بشم و از افسردگی در بیام.... اه یونا چی میگی تو باید کوک رو فراموش کنی و.. تو نباید باز عاشق کوک بشی..ولی نمیشد به این قضیه فک نکرد...
بالاخره کارم تموم شد و دوستم سونا بهم زنگ زد تا بریم بیرون شام بخوریم....
سوار ماشین شدم و با همون لباسا رفتم دنبال سونا و باهم رفتیم به سمت رستوران..
کوک ویو: رسیدم خونه.... باز اون رزا اومد سمتم
کوک: باز چی میخای...
رزا: خوش اومدی... میگم کع میشه شام بریم بیرون؟.
کوک: نه حال ندارم.. خسته ام...
رزا: لطفااا.... خیلی گشنمه...
کوک: اه پاشو حاضر شو بریم
رزا: مرسی عشقم
کوک: به من نگو عشقم....
رزا: باشه عشقم
کوک ویو: اخ از دست رزا... حالم ازش بهم میخوره.. رفتم حاضر شدم و با رزا سوار ماشین شدیم و رفتیم به سمت رستوران..
یونا ویو: رسیدیم رستوران... و روی میز مشاره ی 4 نشستیم
سونا: چه خبر از امروز... کارت خوب پیشرفت..؟
یونا: تموم قضیه امروز رو براش تعریف کردم... و تموم اتفاق های زندگیمو میدونع..
سونا: یا خدا... خب خوب کاری کردی که گفتی یادت نمیاد... چون که اون بع تو خیانت کرد..
یونا: اهوم.. خب چی سفارش میدی.؟
سونا: من یک کیمچی میخام...
یونا: پس منم همینو سفارش میدم
یونا: گارسون.
گارسون: بله بفرمایید
یونا: دو تا کیمچی میخاستیم...
گارسون: چشم چند دقیقه دیگه سفارشتون حاضر میشه...
یونا: باشه ای گفتم و منتظر بودم که غذاهامون رو بیارن که یهو چشمم خورد به در... اون... اوننن
حمایت کنید..
شرط:
25 لایک
25 کامنت...
نظرتون رو درباره ی فیک بگید..
ادامه بدم؟
#پارت_7
یونا ویو: وارد اتاق شد... اونن.. اونن کوک بود....
خیلی وقت بود که ندیده بودمش. خیلی جذاب شده بود... خیلی دلم میخاست بپرم بغلش و کلی ببوسمش ولی نمیشد...
کوک ویو: رسیدم به اون شرکت... از ماشین پیاده شدم و رفتم سمت شرکت..... رفتم به سمت منشی و ازش پرسیدم که اتاق اون شخصی که قراره باهاش قرارداد ببندم. کجاست.... از پله ها رفتم بالا و به اتاق شماره ی 36 رسیدم.... در زدم... و گفت بیا داخل....
وارد اتاق شدم.. هاااا... اون... اوننن یونا بود.. باورم نمیشد بعد از چند سال بالاخره دیذمش... یعنی هنوز منو یادش نمیاد؟.. هنوز هم فراموشی داره؟ چرا منو ترک کرد؟ کلییی سوال توی ذهنم بود.....
یونا: سعی کردم عادی رفتار کنم....
یونا: سلام بفرمایید بنشینید(اشارع به صندلی)
کوک: یعنی منو یادش نمیاد(توی ذهنش) سلام چشم...
یونا: خب این چند تا برگه رو امضا کنید تا قرارداد بسته بشه....
کوک: چرا انقدر عادی رفتار میکنه که انگار منو نمیشناسه... خب معلومه فراموشی گرفته بود... هعی....
کوک: خودکارم رو از جیبم در اوردم و برگه ها رو امضا کردم....
یونا: خب قرارداد بسته شد... خوشبحتم اقای جیون امیدوارم خوب. پیش بره.....
کوک: ممنونم.... میتونم ازتون یه سوال بپرسم..
یونا:(تو ذهنش... یا خدا چی میخاد بپرسه) بپرس..
کوک: خب شما منو یادتون نمیاد... منم کوک...
یونا ویو:قلبم اتیش گرفت وقتی گفت منو یادت نمیاد.. خیلی دلم براش تنگ شده بود... بهش گفتم
یونا: ببخشید من شمارو اصن ندیدم..
کوک: اها خوشبختم... پس من دیگه برم...
کوک: از شرکت خارج شدم. اه پدرم منو مجبور کرده تو شرکت کار کنم....
وقتی یونا رو دیدم خیلی خوشحال شدم... ولی اون منو یادش نمیاد.... خیلی خوشگل تر از قبل شده بود... هعی... سعی کردم به اینا فک نکنم و سوار ماشینم شدم و رفتم به سمت خونه...
یونا ویو: باز هم سردرد شدیدی سراغم اومد..... اخخ توی این 4 سال خیلی اتفاق های بدی برام افتاد... افسرده شده بودم... ولی سعیمو کردم تا خوب بشم و از افسردگی در بیام.... اه یونا چی میگی تو باید کوک رو فراموش کنی و.. تو نباید باز عاشق کوک بشی..ولی نمیشد به این قضیه فک نکرد...
بالاخره کارم تموم شد و دوستم سونا بهم زنگ زد تا بریم بیرون شام بخوریم....
سوار ماشین شدم و با همون لباسا رفتم دنبال سونا و باهم رفتیم به سمت رستوران..
کوک ویو: رسیدم خونه.... باز اون رزا اومد سمتم
کوک: باز چی میخای...
رزا: خوش اومدی... میگم کع میشه شام بریم بیرون؟.
کوک: نه حال ندارم.. خسته ام...
رزا: لطفااا.... خیلی گشنمه...
کوک: اه پاشو حاضر شو بریم
رزا: مرسی عشقم
کوک: به من نگو عشقم....
رزا: باشه عشقم
کوک ویو: اخ از دست رزا... حالم ازش بهم میخوره.. رفتم حاضر شدم و با رزا سوار ماشین شدیم و رفتیم به سمت رستوران..
یونا ویو: رسیدیم رستوران... و روی میز مشاره ی 4 نشستیم
سونا: چه خبر از امروز... کارت خوب پیشرفت..؟
یونا: تموم قضیه امروز رو براش تعریف کردم... و تموم اتفاق های زندگیمو میدونع..
سونا: یا خدا... خب خوب کاری کردی که گفتی یادت نمیاد... چون که اون بع تو خیانت کرد..
یونا: اهوم.. خب چی سفارش میدی.؟
سونا: من یک کیمچی میخام...
یونا: پس منم همینو سفارش میدم
یونا: گارسون.
گارسون: بله بفرمایید
یونا: دو تا کیمچی میخاستیم...
گارسون: چشم چند دقیقه دیگه سفارشتون حاضر میشه...
یونا: باشه ای گفتم و منتظر بودم که غذاهامون رو بیارن که یهو چشمم خورد به در... اون... اوننن
حمایت کنید..
شرط:
25 لایک
25 کامنت...
نظرتون رو درباره ی فیک بگید..
ادامه بدم؟
۱۹.۳k
۲۳ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۶۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.