دلبر کوچولو
دلبر کوچولو
• #پارت_6۹
بخاطر مسکنی که خورده بودم چشمام سنگین شده بود و من اصلا اینو نمیخواستم، بنابراین یه لیوان چای واسه خودم ریختم و بیخیال مشغول خوردن شدم...
_یه وقت تعارف نکنیا، نه که من خدمتکار شما هستم من باید به شما تعارف کنم.
خاک به سرم، راست میگه من چرا تعارف نکردم؟
هولشده با من من خواستم کارم و توجیه کنم که با حرف بعدیش کیش و ماتم کرد.
_ببین دخترجون از الان دارم بهت میگم، واسه خوش گذرونی نیوردمت خب؟ اومدی اینجا فقط به خورد و خوراک من برسی و چه میدونم لباسهام و بشوری و اینا...پس از الان اینو تو گوشت فرو کن ببینم ذرهای کمکاری کردی یا فکر کنی اومدی خونه خاله کلاهمون میره توهم مفهومه؟(پ.ن اقا ارسلان این حرفا از سما بعیده یکم جنتلمن باش)
بغض سنگینی تو گلوم نشست، و باز یادآور بدبختیم بود.
چرا تا دو دقیقه فکر میکردم منم میتونم خوش باشم تر زده میشد تو افکارم؟
شاید اگه منم یه پدر داشتم که مثل کوه پشتم بود هیچکدوم از این اتفاقها نمیافتاد، یا شاید اگه یه مادر دلسوز داشتم انقد تحقیر نمیشدم.
ولی افسوس هیچکدوم از اینها رو نداشتم...
_با توام؟
به زور بغض تو گلوم رو همراه آب دهنم قورت دادم و گفتم:
_بله فهمیدم ارباب
حس قدرت و غرور تو چشماش حالم رو بهم زد.
_خوبه، یه لیوان چای واسم بریز.
با دستهایی که از خشم و نفرت میلرزید یه لیوان چای واسش ریختم...
_بفرمایید ارباب.
• #پارت_6۹
بخاطر مسکنی که خورده بودم چشمام سنگین شده بود و من اصلا اینو نمیخواستم، بنابراین یه لیوان چای واسه خودم ریختم و بیخیال مشغول خوردن شدم...
_یه وقت تعارف نکنیا، نه که من خدمتکار شما هستم من باید به شما تعارف کنم.
خاک به سرم، راست میگه من چرا تعارف نکردم؟
هولشده با من من خواستم کارم و توجیه کنم که با حرف بعدیش کیش و ماتم کرد.
_ببین دخترجون از الان دارم بهت میگم، واسه خوش گذرونی نیوردمت خب؟ اومدی اینجا فقط به خورد و خوراک من برسی و چه میدونم لباسهام و بشوری و اینا...پس از الان اینو تو گوشت فرو کن ببینم ذرهای کمکاری کردی یا فکر کنی اومدی خونه خاله کلاهمون میره توهم مفهومه؟(پ.ن اقا ارسلان این حرفا از سما بعیده یکم جنتلمن باش)
بغض سنگینی تو گلوم نشست، و باز یادآور بدبختیم بود.
چرا تا دو دقیقه فکر میکردم منم میتونم خوش باشم تر زده میشد تو افکارم؟
شاید اگه منم یه پدر داشتم که مثل کوه پشتم بود هیچکدوم از این اتفاقها نمیافتاد، یا شاید اگه یه مادر دلسوز داشتم انقد تحقیر نمیشدم.
ولی افسوس هیچکدوم از اینها رو نداشتم...
_با توام؟
به زور بغض تو گلوم رو همراه آب دهنم قورت دادم و گفتم:
_بله فهمیدم ارباب
حس قدرت و غرور تو چشماش حالم رو بهم زد.
_خوبه، یه لیوان چای واسم بریز.
با دستهایی که از خشم و نفرت میلرزید یه لیوان چای واسش ریختم...
_بفرمایید ارباب.
۴.۶k
۰۴ مهر ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.