p2
با صدای پسر به خودم اومدم....
_رسیدیم خانوم
+بله بازم ممنون
از ماشین پیاده شدمو با برداشتن چمدون ها جلوی در ایستادم.
کمی این پا و اون پا کردم و در آخر زنگ در رو زدم
_بله؟
+میشه لطفاً درو باز کنین؟
_ببخشید اما شما؟؟
کمی مکث کردم،
+یوحا هستم،دخترشون
_وای خانوم جوان شمایین؟؟
+لطفاً به کسی اطلاع نده که من اومدم و یکی رو بفرستین تاچمدون هام رو بیاره داخل
_حتما شما بفرمایید داخل
در با صدای تیکی باز شد
چمدون هارو داخل حیاط گذاشتم تا بیارن داخل
قدم زنان از وسط حیاط گذاشتم و به در ورودی رسیدم نگاهم رو به اطراف چرخوندم.
راستش هیچی تغییر نکرده بود.
همون درخت ها .....همون گلهااو همون چراغا.
دستگیره رو فشردن و رفتم تو کفشامو با کفشهای توی خونه عوض کردم...وارد سالن پذیرایی شدم همه در حال جنب و جوش بودن!چ خبر بود مگه؟؟ انگار که شخص مهمی میخواست بیاد!
نکنه باز یهوه دهن لهقی کرده و گفته من دارم میام!!
مگه دستم بهت نرسه پسره سه نقطه(به قول معلم ادبیات سال پیشم😂😂)
راهمو به سمت پله ها کج کردم و تا خواستم پامو بزارم روی پله،صدای مامان بزرگ توجهم رو جلب کرد، همونطور که بالای پله ها ایستاده بود داد زد:
&هی دخترا ....بجنبید تا یک ساعت دیگه نوه گلم میرسه
بعد از حرفش داشت از پله ها نیومد پایین که چشمش به من خورد اولش شوکه شد و بعد دستش رو گذاشت رو پیشونیش و زمزمه کرد:
&نه تب که ندارم!حتما توهم زدم از بس به اون دختره خیره سر فکر میکنم جلو روم ظاهر میشه..هی خدا جون از دست رفتم دیگه
دوباره به راهش ادامه داد و به من رسید...دستش رو روی شونم گذاشت..
&اگه الان اینجا بودی اینقدر محکم گوشت رو میپیوندم که دیگه منو دغ ندی(حرفایی مامان بزرگم به روایت رمان😂😂)
حسابی خندم گرفته بود! مامان بزرگ فکر میکرد توهم زده!
با لحن کاملا مظلوم گفتم:
_مامان بزرگ🥺
یهو جیغ کشید و دستش رو روی قلبش گذاشت
&وای خدا تو چرا حرف میزنی، نکنه واقعی باشی؟؟
از سر تا پامو رو وارسی کرد و گفت:
&ای مارمولک زشت منو فیلم کرده بودی با نیم وجب قدتتت!بزنمت صدا اسب بدی!
این مامان بزرگ ماهم جدیدا چه خشن شده هاااا
چه تیکه های هم یاد گرفته !
پشت بندش صدای خاله اومد که داشت با نگرانی مامان بزرگ رو صدا میکرد
/مامان جون چرا جیغ کشیدین؟؟
دیدمش؛خاله عزیزم تا چشمش به من خورد سریع پله هارو پایین اومد نم اشک تو چشماش دیده میشد وقتی بهم رسید امان نداد و محکمم بغلم کرد
/یوحا...عزیزم خوبی تو؟تو..اینجا....آخه کی برگشتی چرا بهمون خبر ندادی؟؟
مامان بزرگ خاله رو ازم جدا کرد و گفت:
&چلوندی بچه رو که! خب یکی یکی بپرس
بعد رو به من کرد و گفت
&خوب ما کجا بودیم ؟ آهان!
یهو درد بدی رو توی گوشم احساس کردم مامان بزرگ با تمام قوا داشت گوشم رو میپیچند!!
+ای ای ...چیکار میکنی مامان بزرگ ؟ گوشم رو کندی که ؟
&حرف نباشه تا تو باشی دیگه عنتر بازی در نیاری !
+تورو خدا همین دفعه رو ببخشید ....ای ...ای گوشمم؟
خاله پا در مچیونی کرد و نجاتم داد
بهش تعظیمی کردم و گفت:
+غلط کردم بانوی من لطفاً منو عفو کنید
توقف بالاخره گوشم رو ول کرد
خاله با ذوق دستاشو به هم کوبید!
/وای میدونی کی داره میاد؟؟اصلا این چه سالیه دارم میپرسم، معلومه که میدونین!لی ناقلا ..
حتما اون رو هم میخواستی مثل ما غافلگیر کنی!
کار خیلی خوبی کردی...تهیونگ حتما با دیدنت خیلی ذوق میکنه.
با شنیدن اسمش خون تو رگام یخ بست....
_رسیدیم خانوم
+بله بازم ممنون
از ماشین پیاده شدمو با برداشتن چمدون ها جلوی در ایستادم.
کمی این پا و اون پا کردم و در آخر زنگ در رو زدم
_بله؟
+میشه لطفاً درو باز کنین؟
_ببخشید اما شما؟؟
کمی مکث کردم،
+یوحا هستم،دخترشون
_وای خانوم جوان شمایین؟؟
+لطفاً به کسی اطلاع نده که من اومدم و یکی رو بفرستین تاچمدون هام رو بیاره داخل
_حتما شما بفرمایید داخل
در با صدای تیکی باز شد
چمدون هارو داخل حیاط گذاشتم تا بیارن داخل
قدم زنان از وسط حیاط گذاشتم و به در ورودی رسیدم نگاهم رو به اطراف چرخوندم.
راستش هیچی تغییر نکرده بود.
همون درخت ها .....همون گلهااو همون چراغا.
دستگیره رو فشردن و رفتم تو کفشامو با کفشهای توی خونه عوض کردم...وارد سالن پذیرایی شدم همه در حال جنب و جوش بودن!چ خبر بود مگه؟؟ انگار که شخص مهمی میخواست بیاد!
نکنه باز یهوه دهن لهقی کرده و گفته من دارم میام!!
مگه دستم بهت نرسه پسره سه نقطه(به قول معلم ادبیات سال پیشم😂😂)
راهمو به سمت پله ها کج کردم و تا خواستم پامو بزارم روی پله،صدای مامان بزرگ توجهم رو جلب کرد، همونطور که بالای پله ها ایستاده بود داد زد:
&هی دخترا ....بجنبید تا یک ساعت دیگه نوه گلم میرسه
بعد از حرفش داشت از پله ها نیومد پایین که چشمش به من خورد اولش شوکه شد و بعد دستش رو گذاشت رو پیشونیش و زمزمه کرد:
&نه تب که ندارم!حتما توهم زدم از بس به اون دختره خیره سر فکر میکنم جلو روم ظاهر میشه..هی خدا جون از دست رفتم دیگه
دوباره به راهش ادامه داد و به من رسید...دستش رو روی شونم گذاشت..
&اگه الان اینجا بودی اینقدر محکم گوشت رو میپیوندم که دیگه منو دغ ندی(حرفایی مامان بزرگم به روایت رمان😂😂)
حسابی خندم گرفته بود! مامان بزرگ فکر میکرد توهم زده!
با لحن کاملا مظلوم گفتم:
_مامان بزرگ🥺
یهو جیغ کشید و دستش رو روی قلبش گذاشت
&وای خدا تو چرا حرف میزنی، نکنه واقعی باشی؟؟
از سر تا پامو رو وارسی کرد و گفت:
&ای مارمولک زشت منو فیلم کرده بودی با نیم وجب قدتتت!بزنمت صدا اسب بدی!
این مامان بزرگ ماهم جدیدا چه خشن شده هاااا
چه تیکه های هم یاد گرفته !
پشت بندش صدای خاله اومد که داشت با نگرانی مامان بزرگ رو صدا میکرد
/مامان جون چرا جیغ کشیدین؟؟
دیدمش؛خاله عزیزم تا چشمش به من خورد سریع پله هارو پایین اومد نم اشک تو چشماش دیده میشد وقتی بهم رسید امان نداد و محکمم بغلم کرد
/یوحا...عزیزم خوبی تو؟تو..اینجا....آخه کی برگشتی چرا بهمون خبر ندادی؟؟
مامان بزرگ خاله رو ازم جدا کرد و گفت:
&چلوندی بچه رو که! خب یکی یکی بپرس
بعد رو به من کرد و گفت
&خوب ما کجا بودیم ؟ آهان!
یهو درد بدی رو توی گوشم احساس کردم مامان بزرگ با تمام قوا داشت گوشم رو میپیچند!!
+ای ای ...چیکار میکنی مامان بزرگ ؟ گوشم رو کندی که ؟
&حرف نباشه تا تو باشی دیگه عنتر بازی در نیاری !
+تورو خدا همین دفعه رو ببخشید ....ای ...ای گوشمم؟
خاله پا در مچیونی کرد و نجاتم داد
بهش تعظیمی کردم و گفت:
+غلط کردم بانوی من لطفاً منو عفو کنید
توقف بالاخره گوشم رو ول کرد
خاله با ذوق دستاشو به هم کوبید!
/وای میدونی کی داره میاد؟؟اصلا این چه سالیه دارم میپرسم، معلومه که میدونین!لی ناقلا ..
حتما اون رو هم میخواستی مثل ما غافلگیر کنی!
کار خیلی خوبی کردی...تهیونگ حتما با دیدنت خیلی ذوق میکنه.
با شنیدن اسمش خون تو رگام یخ بست....
۷۲۶
۱۱ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.