¹²✨️𝐓𝐡𝐞 𝐛𝐫𝐢𝐠𝐡𝐭𝐞𝐬𝐭 𝐬𝐭𝐚𝐫✨️
_تو بهم گفتی امیدوار شم سنجاقک!اما امید چیه؟
+امید....امید رویایی ئه که توی بیداری میبینی.امید دستیه که میکشتت بیرون وقتی داری غرق میشی اون چیزیه که هست میده جلو وقتی درمونده نشستی و منتظر معجزه ای حسیه که باعث میشه ادامه بدی امید تلاشیه که برای بردن میکنی حتی وقتی ده بار باختی امید نوریه که نمیذاره گم شی امید همه چیزه!امیدوار بودن حتی از زنده بودن هم قشنگ تره!
_تهیونگ راه خونه رو در پیش گرفت اصلا دوست نداشت بره خونه اما نمیتونست با مادرش قهر بمونه کلیدش رو توی در چرخوند و رفت داخل
تهیونگ:سلام مامان!
مادرش بدو بدو اومد دم در یه قدمی تهیونگ ایستاد سر تا پاش رو ورانداز کرد بعد راهش رو کشید و رفت.
انتظار میرفت تهیونگ دلخور بشه اما نه!اون دلخور نبود رفت کنار مادرش روی مبل نشست مینهو به تلویزیون خاموش خیره بود
تهیونگ:مامان با من قهری؟
مینهو:سکوت*
تهیونگ:غلط کردم!
مینهو:سکوت*
تهیونگ:مامان؟
مینهو:نگاش میکنه*
تهیونگ:آشتی؟
مینهو:لبخند میزنه*
تهیونگ:قربونت برم*بغلش میکنه
مینهو:خودتو لوس نکن دیگه!برو بالا لباساتو عوض کن
تهیونگ:چشم!
تهیونگ خوشحالی بی پایانی رو توی قلبش حس میکرد. مادرش هنوز دوسش داشت!این مهم ترین چیزی بود که امروز اتفاق افتاده بود به سمت اتاقش رفت ویهو صدایی اونو به خودش آورد
دایون:سلام اوپا!
تهیونگ:سلام!*لبخند
دایون:چطوری؟
تهیونگ:عالی!
دایون:با مامان آشتی کردی؟
تهیونگ:آره*ذوق
دایون:منم همینطور!مامان گفت اجازه میده برم سرهرکاری که دوست دارم
تهیونگ:و میخوای چکار کنی؟
دایون:من از بچگی عاشق پزشکی بودم ولی وقتی مامان اونقدر روش پافشاری کرد...به هر حال هنوزم رویام همونه
تهیونگ:هرچی که بخوای بهش میرسی!از ته قلبت بخواه!
دایون:ممنون اوپا*بغلش میکنه
تهیونگ:خب دیگه برو پیش مامان منم الان میام
دایون:باشه*لبخند
+امید....امید رویایی ئه که توی بیداری میبینی.امید دستیه که میکشتت بیرون وقتی داری غرق میشی اون چیزیه که هست میده جلو وقتی درمونده نشستی و منتظر معجزه ای حسیه که باعث میشه ادامه بدی امید تلاشیه که برای بردن میکنی حتی وقتی ده بار باختی امید نوریه که نمیذاره گم شی امید همه چیزه!امیدوار بودن حتی از زنده بودن هم قشنگ تره!
_تهیونگ راه خونه رو در پیش گرفت اصلا دوست نداشت بره خونه اما نمیتونست با مادرش قهر بمونه کلیدش رو توی در چرخوند و رفت داخل
تهیونگ:سلام مامان!
مادرش بدو بدو اومد دم در یه قدمی تهیونگ ایستاد سر تا پاش رو ورانداز کرد بعد راهش رو کشید و رفت.
انتظار میرفت تهیونگ دلخور بشه اما نه!اون دلخور نبود رفت کنار مادرش روی مبل نشست مینهو به تلویزیون خاموش خیره بود
تهیونگ:مامان با من قهری؟
مینهو:سکوت*
تهیونگ:غلط کردم!
مینهو:سکوت*
تهیونگ:مامان؟
مینهو:نگاش میکنه*
تهیونگ:آشتی؟
مینهو:لبخند میزنه*
تهیونگ:قربونت برم*بغلش میکنه
مینهو:خودتو لوس نکن دیگه!برو بالا لباساتو عوض کن
تهیونگ:چشم!
تهیونگ خوشحالی بی پایانی رو توی قلبش حس میکرد. مادرش هنوز دوسش داشت!این مهم ترین چیزی بود که امروز اتفاق افتاده بود به سمت اتاقش رفت ویهو صدایی اونو به خودش آورد
دایون:سلام اوپا!
تهیونگ:سلام!*لبخند
دایون:چطوری؟
تهیونگ:عالی!
دایون:با مامان آشتی کردی؟
تهیونگ:آره*ذوق
دایون:منم همینطور!مامان گفت اجازه میده برم سرهرکاری که دوست دارم
تهیونگ:و میخوای چکار کنی؟
دایون:من از بچگی عاشق پزشکی بودم ولی وقتی مامان اونقدر روش پافشاری کرد...به هر حال هنوزم رویام همونه
تهیونگ:هرچی که بخوای بهش میرسی!از ته قلبت بخواه!
دایون:ممنون اوپا*بغلش میکنه
تهیونگ:خب دیگه برو پیش مامان منم الان میام
دایون:باشه*لبخند
۱.۸k
۱۳ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.