part 6
part 6
مهمونا دیگه اومده بودن تویه سالون نشسته بود از اونجایی که عموم هیچ وقت نمیزاره مهمونا بیاد برم پیشه منم اینجا تنها نشسته بودم یه خدمتکار ازشون پزیرای کرد
ع/ت: هی بیا مثله ادم بشین تویه سالون
ات:یعنی میگی بیام پیشه مهمونا
ع/ت: اره
ات:چرا
ع/ت: اینشو بعدن میفهمی بیا
وقتی عموم اینجوری گفت شوکه شدم موهامو پوشته شونم انداختم و به لباسام نگاه کردم یه لباسه بلند و مشکی پوشیده بود وای خدا با این لباس برم اما من که لباسه دیگی ندارم
رفتم سالون دیدم که همون پسره نشسته بود چی چرا اومده اینجا نکنه میخواد به عمو بگه که میخواستم خود کشی کنم
تهیونگ: سلام بیا بشین به کنارش اشاره کرد
ات: سلام رفتم و کتاره یونگی نشستم
(خاله تهیونگو م/ک میزارم )
م/ک:وای خدا عروسه من چه خوشکله
ات:چی عروس
ع/ت:اره دخترم با نامزادتت اشناشو کیم تهیونگ
ات:خوشبختم منم مین ات هستم
تهیونگ :خوبه ات معرفی میکنم
خلاصه همیو معرفی کرد
ات:خوب این چجوری خستگاریمه کخ خودمم خبر ندارم
ع/ت: خوب الان که خبر دار شدی
منم دیگه هیچ حرفی نزدم با خودم گفتم دیگه از این جهنم ازاد میشم به تهیونگ نگاه کردم اونم داشت نگاهم میکرد زود دباره پاینو نگاه کردم بعدش شامو خوردیم اونا داشت میرفتن تا دمه در بدرغشون میکردیم
م/ک:خوب پس عروسی دو روزه دیگس نه
ع/ت:بله
کوک:وای من که خیلی هیجان دارم مگه نه سلگی
سلکی:اره (بی حال)
اونا داشتن حرف میزدن منم نگاهشون میکردم که تهیونگ نزدیکم شد و لپمو بوسید به چشمام نکاه کرد
تهیونگ:ات فردا صبح امادشو میام دنبالت باشه
ات:باشه
وقتی جلویه همه منو بوسید لپام فرمز شده بودن داشتم اتیش میگرفتن
بعدشم رفتن
ز/ت:هی برو ظرفارو بشو خدمتکار رفت
ات:باشه رفتم نترس
ز/ت:منظورت چیه ها (با داد)
ات:هیچی دیگه از دستتون ازاد میشم زنده گیو خودمو میسازم
ز/ت: یچیزو میدونی حتا اگر با شاهزاده هم ازدواج کنی بازم بد بختی تویه پیشونیت نوشته شده
ات:اگه نوشته شده خودم اونو پاک میکنم هالا میبینی
رفتم تویه اشپز خونه کارامو کرد رفتم اوتاقم و خودمو پرت کردم رویه توشک دیگه از خستگی خوابم برد
ادامه دارد..
مهمونا دیگه اومده بودن تویه سالون نشسته بود از اونجایی که عموم هیچ وقت نمیزاره مهمونا بیاد برم پیشه منم اینجا تنها نشسته بودم یه خدمتکار ازشون پزیرای کرد
ع/ت: هی بیا مثله ادم بشین تویه سالون
ات:یعنی میگی بیام پیشه مهمونا
ع/ت: اره
ات:چرا
ع/ت: اینشو بعدن میفهمی بیا
وقتی عموم اینجوری گفت شوکه شدم موهامو پوشته شونم انداختم و به لباسام نگاه کردم یه لباسه بلند و مشکی پوشیده بود وای خدا با این لباس برم اما من که لباسه دیگی ندارم
رفتم سالون دیدم که همون پسره نشسته بود چی چرا اومده اینجا نکنه میخواد به عمو بگه که میخواستم خود کشی کنم
تهیونگ: سلام بیا بشین به کنارش اشاره کرد
ات: سلام رفتم و کتاره یونگی نشستم
(خاله تهیونگو م/ک میزارم )
م/ک:وای خدا عروسه من چه خوشکله
ات:چی عروس
ع/ت:اره دخترم با نامزادتت اشناشو کیم تهیونگ
ات:خوشبختم منم مین ات هستم
تهیونگ :خوبه ات معرفی میکنم
خلاصه همیو معرفی کرد
ات:خوب این چجوری خستگاریمه کخ خودمم خبر ندارم
ع/ت: خوب الان که خبر دار شدی
منم دیگه هیچ حرفی نزدم با خودم گفتم دیگه از این جهنم ازاد میشم به تهیونگ نگاه کردم اونم داشت نگاهم میکرد زود دباره پاینو نگاه کردم بعدش شامو خوردیم اونا داشت میرفتن تا دمه در بدرغشون میکردیم
م/ک:خوب پس عروسی دو روزه دیگس نه
ع/ت:بله
کوک:وای من که خیلی هیجان دارم مگه نه سلگی
سلکی:اره (بی حال)
اونا داشتن حرف میزدن منم نگاهشون میکردم که تهیونگ نزدیکم شد و لپمو بوسید به چشمام نکاه کرد
تهیونگ:ات فردا صبح امادشو میام دنبالت باشه
ات:باشه
وقتی جلویه همه منو بوسید لپام فرمز شده بودن داشتم اتیش میگرفتن
بعدشم رفتن
ز/ت:هی برو ظرفارو بشو خدمتکار رفت
ات:باشه رفتم نترس
ز/ت:منظورت چیه ها (با داد)
ات:هیچی دیگه از دستتون ازاد میشم زنده گیو خودمو میسازم
ز/ت: یچیزو میدونی حتا اگر با شاهزاده هم ازدواج کنی بازم بد بختی تویه پیشونیت نوشته شده
ات:اگه نوشته شده خودم اونو پاک میکنم هالا میبینی
رفتم تویه اشپز خونه کارامو کرد رفتم اوتاقم و خودمو پرت کردم رویه توشک دیگه از خستگی خوابم برد
ادامه دارد..
۸.۶k
۰۲ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.