پارت 10 فصل 2
پارت 10 فصل 2
نامجون ویو
با تمام زوری که داشتم گرفتمشو انداختمش رو زمین و روش خیمه زدم هر دو مون نفس نفس میزدیم دیگه توان نداشتم خودمو کاملا انداخته بودم روش موهاشو نوازش میکردم لبمو نزدیک گوشش بردم و زمزمه کردم
نامجون : میدونی توی این 5 سال من چی کشیدم
ا/ت : خیلی خوش گذشت نه میخوای اونا رو تعریف کنی
خنده ای کردم و دوباره زمزمه کردم
نامجون : هنوزم نمیخوای به حرفم گوش کنی؟
ا/ت : نمیخوام نمیخوام گوش کنم حالا هم برو اونور
محکم گرفتمش و زمزمه کردم
نامجون : نمیرم نمیخوام برم بعد از پنج سال تازه دیدمت
بعد هم سرمو بردم داخل گردنشو عمیق بو کشیدم هنوزم همون عطرشو میزد
ا/ت : هی تو که نمیخوای به عشقت خیانت کنی
با سختی سرمو بالا گرفتم و بهش خیره شدم
نامجون : من نمیخواستم اون وقتی مست بودم
ا/ت: دروغ نگو دیگه نمیخوام این مزخرفات رو بشنوم
بعد هم منو کنار زد و رفت بیرون و درو محکم بست هم ناراحت بودم هم درد داشتم از درد به خودم میپیچیدم اما ارزششو داشت بلاخره دیدمش خیلی دلم براش تنگ شده بود توی همین فکرا بودم که خوابم برد بهتره بگم بیهوش شدم ......... وقتی چشمامو باز کردم خودمو روی یه تخت دیدم لباسام عوض شده بود و زخمام پانسمان شده بود نشستم یهو درو زدن
نامجون : بله
خدمتکار : منم آقا میتونم بیام داخل؟
نامجون : البته
خدمتکاره اومد داخل دستش یه سینی بود
سرمو بالا گرفتم ببینم چیه دیدم صبحانس یعنی انقدر خوابیدم از کجا فهمیدن من کی بیدار شدم که اومدن نکنه اینجا دوربین دارن
خدمتکاره سینی رو گذاشت میز بغلم ازش پرسیدم :
نامجون : ببخشید
خدمتکاره : بله آقا
نامجون : شما از کجا فهمیدید من کی بیدار شدم؟
خدمتکاره: آقا من خیلی وقته پشت در منتظرم دیدم صدای شما اومد در زدم و اومدم داخل
نامجون : آها ممنونم
نامجون : ا/ت کجاست؟
خدمتکاره : خانم گفتن که میرن بیرون کار دارن
نامجون : من میتونم برم بیرون؟
خدمتکاره: نه آقا ، خانم دستور دادن که نمیتونید برید
نامجون : هوفف باشه
بعد هم رفت و درو قفل کرد آخه چرا اوففف مجبورم کل روزو اینجا بمونم صبحانه خوردم و رفتم دم پنجره بیرونو نگاه میکردم خسته شدم رفتم رو تخت نشستم حتی موبایلمم نبود که باهاش بازی کنم خسته شده بودم نیم ساعتی گذشت و خدمتکاره در زد
خدمتکاره: آقا میتونم بیام داخل؟
نامجون : آره
خدمتکاره اومد و تعظیم کرد و ظرف صبحانه رو برد ای کاش میشد برم بیرون و بگردم
ا/ت ویو
بعد از اومدن بیرون از اون اتاق دلم نیومد همونطوری بمونه به نگهبانا گفتم ببرینش اتاقی که براش حاضر کرده بودم و لباساشو بپوشونن و زخماشو باند پیچی کنن صبحم به آجوما سفارش کردم که وعده های غذاییشو بهش بدن و مواظب باشن فرار نکنه خیالم راحت بود چون آجوما بود و بهش اعتماد داشتم به مکسم گفتم که پشت در وایسه تا فرار نکنه رفتم تا به کارام برسم سوار موتورم شدم و رفتم سر کارم ساعت تازه 9 بود
* فلش بک به 12 ساعت بعد *
نامجون ویو
واقعا حوصلم سر رفته بود نمیدونستم باید چیکار کنم رفتم چند بار به در زدم تا درو باز کنن ولی مکس نمیزاشت برم گفتم یکم بخوابم رفتم خوابیدم ساعت 4 بیدار شدم آخیش چه خواب خوبی بود وقتی پاشدم رفتم یه دوش گرفتم و دیدم به سینی رو میزه غذا بود حتما ناهاره موهامو خشک کردم و نشستم غذامو نخوردم چون اشتها نداشتم نشستم و فکر کردم به گذشته به الانم به آینده بعد هم رفتم دم پنجره منتظر بودم یکی بیاد
اینم از پارت 10 🌊💙
امروز 10 تا پارت گزاشتم خودمم باورم نمیشه 😂🌟💜
امیدوارم دوست داشته باشید 🌻
نامجون ویو
با تمام زوری که داشتم گرفتمشو انداختمش رو زمین و روش خیمه زدم هر دو مون نفس نفس میزدیم دیگه توان نداشتم خودمو کاملا انداخته بودم روش موهاشو نوازش میکردم لبمو نزدیک گوشش بردم و زمزمه کردم
نامجون : میدونی توی این 5 سال من چی کشیدم
ا/ت : خیلی خوش گذشت نه میخوای اونا رو تعریف کنی
خنده ای کردم و دوباره زمزمه کردم
نامجون : هنوزم نمیخوای به حرفم گوش کنی؟
ا/ت : نمیخوام نمیخوام گوش کنم حالا هم برو اونور
محکم گرفتمش و زمزمه کردم
نامجون : نمیرم نمیخوام برم بعد از پنج سال تازه دیدمت
بعد هم سرمو بردم داخل گردنشو عمیق بو کشیدم هنوزم همون عطرشو میزد
ا/ت : هی تو که نمیخوای به عشقت خیانت کنی
با سختی سرمو بالا گرفتم و بهش خیره شدم
نامجون : من نمیخواستم اون وقتی مست بودم
ا/ت: دروغ نگو دیگه نمیخوام این مزخرفات رو بشنوم
بعد هم منو کنار زد و رفت بیرون و درو محکم بست هم ناراحت بودم هم درد داشتم از درد به خودم میپیچیدم اما ارزششو داشت بلاخره دیدمش خیلی دلم براش تنگ شده بود توی همین فکرا بودم که خوابم برد بهتره بگم بیهوش شدم ......... وقتی چشمامو باز کردم خودمو روی یه تخت دیدم لباسام عوض شده بود و زخمام پانسمان شده بود نشستم یهو درو زدن
نامجون : بله
خدمتکار : منم آقا میتونم بیام داخل؟
نامجون : البته
خدمتکاره اومد داخل دستش یه سینی بود
سرمو بالا گرفتم ببینم چیه دیدم صبحانس یعنی انقدر خوابیدم از کجا فهمیدن من کی بیدار شدم که اومدن نکنه اینجا دوربین دارن
خدمتکاره سینی رو گذاشت میز بغلم ازش پرسیدم :
نامجون : ببخشید
خدمتکاره : بله آقا
نامجون : شما از کجا فهمیدید من کی بیدار شدم؟
خدمتکاره: آقا من خیلی وقته پشت در منتظرم دیدم صدای شما اومد در زدم و اومدم داخل
نامجون : آها ممنونم
نامجون : ا/ت کجاست؟
خدمتکاره : خانم گفتن که میرن بیرون کار دارن
نامجون : من میتونم برم بیرون؟
خدمتکاره: نه آقا ، خانم دستور دادن که نمیتونید برید
نامجون : هوفف باشه
بعد هم رفت و درو قفل کرد آخه چرا اوففف مجبورم کل روزو اینجا بمونم صبحانه خوردم و رفتم دم پنجره بیرونو نگاه میکردم خسته شدم رفتم رو تخت نشستم حتی موبایلمم نبود که باهاش بازی کنم خسته شده بودم نیم ساعتی گذشت و خدمتکاره در زد
خدمتکاره: آقا میتونم بیام داخل؟
نامجون : آره
خدمتکاره اومد و تعظیم کرد و ظرف صبحانه رو برد ای کاش میشد برم بیرون و بگردم
ا/ت ویو
بعد از اومدن بیرون از اون اتاق دلم نیومد همونطوری بمونه به نگهبانا گفتم ببرینش اتاقی که براش حاضر کرده بودم و لباساشو بپوشونن و زخماشو باند پیچی کنن صبحم به آجوما سفارش کردم که وعده های غذاییشو بهش بدن و مواظب باشن فرار نکنه خیالم راحت بود چون آجوما بود و بهش اعتماد داشتم به مکسم گفتم که پشت در وایسه تا فرار نکنه رفتم تا به کارام برسم سوار موتورم شدم و رفتم سر کارم ساعت تازه 9 بود
* فلش بک به 12 ساعت بعد *
نامجون ویو
واقعا حوصلم سر رفته بود نمیدونستم باید چیکار کنم رفتم چند بار به در زدم تا درو باز کنن ولی مکس نمیزاشت برم گفتم یکم بخوابم رفتم خوابیدم ساعت 4 بیدار شدم آخیش چه خواب خوبی بود وقتی پاشدم رفتم یه دوش گرفتم و دیدم به سینی رو میزه غذا بود حتما ناهاره موهامو خشک کردم و نشستم غذامو نخوردم چون اشتها نداشتم نشستم و فکر کردم به گذشته به الانم به آینده بعد هم رفتم دم پنجره منتظر بودم یکی بیاد
اینم از پارت 10 🌊💙
امروز 10 تا پارت گزاشتم خودمم باورم نمیشه 😂🌟💜
امیدوارم دوست داشته باشید 🌻
۲۸.۲k
۰۶ مرداد ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.