تومطعلقبهمنی
#تو_مطعلق_به_منی
پارت_17
نگفتی هسو کیه یونگی
یه آبی خورد و با خونسردی نگاهم کرد و گفت
_کسی ک قبل دوسش داشتم و دشمنم کشتش
چقدر دوسش داشتی؟
_اندازه آسمان ها هفت آسمون
باشه.
_خب دیگه راحت شدی اونم میگفت ک از هسو دوری کنم و ک نکشنش و اون یه جاسوس بود و من نمی دونستم کار های که میکردیم و رو به اونا می گفت اون سال ک اون مرد همون روز امکان مرگ من بیشتر بود
باشه باشه
عشق آسمان ها و هفت آسمانیت خودش رو بخاطرت خودشو فدا کرد چه عاشقانه
_تو الان،؟
خب ک چی آره حسودی کردم آره اندازه هفت آسمون دوسش داشتم(ادا یونگی رو گرفت )
_دیگه یکی دیگه رو دوست دارم
کیو ها اونم اندازه متراژ عمارتت دوست داری هوم
_نه اونو اندازه یک دنیا دوست دارم تازه اسمشم اته
ها......(ذوق مرگ شد) واییییییییییی خب ک چییی هاااا تو دیگه نباید اسم اون دختر رو بیارییی منم تو رو به اندازه کللللللللللل آدماااای دنیا دوست دارم(تعداد آدما)
_آخه من فدات شممم بامزه تو الان داری به مین یونگی دستورمیدی آخه نینی
بعد از چند مین با هم رفتیم تو اتاق و هیچ چیزی برام بهتر و آرامش بخش تر از آغوش مردونش نبود منو تو بغلش و گرمای وجودش رو به سلول های بدنم تزریق میکرد و بعد با وجودش خواب چشمام اومد
و صبح با نوازشی که بهم آرامش می بخشید بیدار شدم که با صورت یونگی مواجه شدم ک داشت منو تماشا میکرد
_صبح بخیر دخترم
صبح بخیر بابایی♡
_پاشو آجوما غذا آماده کرده
باشه
آروم صداش کردم
یونگی؟
_جانم؟!
بابایی؟
_جانم دخترم؟
می زاری برم دانشگاه؟ میشه بزاری؟خواهش میکنم
_چرا نزارم دخترکم خواهش برای چی
آخه از بچگیم به داییم خواهش میکردم واسه همین ببخشید ک خواهش کردم
_وای ات واسه این کیوت بودنت سکته میکنماااا
گوشنمه؟
_باشه لباس درست حسابی بپوش اینطوری نیای پایینا
باشه بابا
رفتم و روتین پوستیمو انجام دادم موهامو بالا بستم لباس مناسب پوشیدم رفتم پایین یونگی اومد طرفم و گفت..
چی گفت؟
در گوش ات گفت؟چی گفت؟یواشکی گفتتتت ها ها
#اد_هوپی
پارت_17
نگفتی هسو کیه یونگی
یه آبی خورد و با خونسردی نگاهم کرد و گفت
_کسی ک قبل دوسش داشتم و دشمنم کشتش
چقدر دوسش داشتی؟
_اندازه آسمان ها هفت آسمون
باشه.
_خب دیگه راحت شدی اونم میگفت ک از هسو دوری کنم و ک نکشنش و اون یه جاسوس بود و من نمی دونستم کار های که میکردیم و رو به اونا می گفت اون سال ک اون مرد همون روز امکان مرگ من بیشتر بود
باشه باشه
عشق آسمان ها و هفت آسمانیت خودش رو بخاطرت خودشو فدا کرد چه عاشقانه
_تو الان،؟
خب ک چی آره حسودی کردم آره اندازه هفت آسمون دوسش داشتم(ادا یونگی رو گرفت )
_دیگه یکی دیگه رو دوست دارم
کیو ها اونم اندازه متراژ عمارتت دوست داری هوم
_نه اونو اندازه یک دنیا دوست دارم تازه اسمشم اته
ها......(ذوق مرگ شد) واییییییییییی خب ک چییی هاااا تو دیگه نباید اسم اون دختر رو بیارییی منم تو رو به اندازه کللللللللللل آدماااای دنیا دوست دارم(تعداد آدما)
_آخه من فدات شممم بامزه تو الان داری به مین یونگی دستورمیدی آخه نینی
بعد از چند مین با هم رفتیم تو اتاق و هیچ چیزی برام بهتر و آرامش بخش تر از آغوش مردونش نبود منو تو بغلش و گرمای وجودش رو به سلول های بدنم تزریق میکرد و بعد با وجودش خواب چشمام اومد
و صبح با نوازشی که بهم آرامش می بخشید بیدار شدم که با صورت یونگی مواجه شدم ک داشت منو تماشا میکرد
_صبح بخیر دخترم
صبح بخیر بابایی♡
_پاشو آجوما غذا آماده کرده
باشه
آروم صداش کردم
یونگی؟
_جانم؟!
بابایی؟
_جانم دخترم؟
می زاری برم دانشگاه؟ میشه بزاری؟خواهش میکنم
_چرا نزارم دخترکم خواهش برای چی
آخه از بچگیم به داییم خواهش میکردم واسه همین ببخشید ک خواهش کردم
_وای ات واسه این کیوت بودنت سکته میکنماااا
گوشنمه؟
_باشه لباس درست حسابی بپوش اینطوری نیای پایینا
باشه بابا
رفتم و روتین پوستیمو انجام دادم موهامو بالا بستم لباس مناسب پوشیدم رفتم پایین یونگی اومد طرفم و گفت..
چی گفت؟
در گوش ات گفت؟چی گفت؟یواشکی گفتتتت ها ها
#اد_هوپی
- ۵.۵k
- ۲۰ بهمن ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۹)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط