چشمای قشنگ تو
#part43
چشمای قشنگ تو✨
متین
با حرفی که نیکا زد تصمیم گرفتم هرچی زود تر قضیه رو بگم
صبح با داداشش رفتیم خونه ببینیم من چندتا دوست داشتم که تو املاکی کار میکردن نیکا از یه خونه چند تا کوچه اونور تر خوشش اومده بود اما خیلی بزرگ بود دوباره چندتا خونه دیدیم اما هیچکدوم مناسب نبود ناامید برگشتیم بیمارستان تا آخر ساعت ملاقات وایسادیم تو بیمارستان تا آخر شب هم تو حیاط وایسادیم با مهشاد و نیکا و امیر(امیر روز داداش نیکاس) رفتیم شام خریدیم نشستیم تو حیاط تاحالا انقدر به ارسلان دقت نکرده بودم حسابی پیر شده نه درست غذا میخوره نه با کسی حرف میزنه
محراب که هیچی نمیخوره صبح به زور یه لقمه خورده امروز یه سرم تقویتی زده بود حال هیشکی خوب نبود
نگهبان:جناب من مگه نگفتم اینجا نمونید هر شب شده کارتون بفرمایید بیرون
مهناز:آقا تروخدا درک کنید😭
نگهبان:چیو درک کنم خانم؟شما بشینید اینجا حال مریضتون خوب میشه؟
محراب:آره خوب میشه شما برو به کارت برس جاتو تنگ کردیم؟(با داد)
نگهبان:چته آقا بله جامو تنگ کردین
محراب با نگهبان بدجور دعواش شد که به زور جداشون کردیمو مجبور شدیم برگردیم خونه
عمو:محراب چت شده این چه کاری بود کردی؟
محراب:......
ارش:باتو داره حرف میزنه
محراب:.....
ارش:محرااااااب
محراب:اههههه بسه دیگه همش تقصیر شماست که دیانا رو تخت بیمارستانه از همتون متنفرم باورم نمیشه شما تنها دخترتونو کشتید (میره تو اتاق)
زنعمو شروع کرد به گریه کردن
مهناز:ای خداااا چقدر بدبختم من😭
ارش:بسه توعم مهناز هرچی میشه میشینی گریه میکنی
مهناز:برای هرچیییی؟ دخترمونو داریم از دست میدیم تو میگی هرچیییی؟ واقعا برات متاسفم آرش فکر نمیکردم آنقدر بی رحم باشی😭
مهتا:مهناز جان آروم باش الان همتون عصبانی هستین
چشمای قشنگ تو✨
متین
با حرفی که نیکا زد تصمیم گرفتم هرچی زود تر قضیه رو بگم
صبح با داداشش رفتیم خونه ببینیم من چندتا دوست داشتم که تو املاکی کار میکردن نیکا از یه خونه چند تا کوچه اونور تر خوشش اومده بود اما خیلی بزرگ بود دوباره چندتا خونه دیدیم اما هیچکدوم مناسب نبود ناامید برگشتیم بیمارستان تا آخر ساعت ملاقات وایسادیم تو بیمارستان تا آخر شب هم تو حیاط وایسادیم با مهشاد و نیکا و امیر(امیر روز داداش نیکاس) رفتیم شام خریدیم نشستیم تو حیاط تاحالا انقدر به ارسلان دقت نکرده بودم حسابی پیر شده نه درست غذا میخوره نه با کسی حرف میزنه
محراب که هیچی نمیخوره صبح به زور یه لقمه خورده امروز یه سرم تقویتی زده بود حال هیشکی خوب نبود
نگهبان:جناب من مگه نگفتم اینجا نمونید هر شب شده کارتون بفرمایید بیرون
مهناز:آقا تروخدا درک کنید😭
نگهبان:چیو درک کنم خانم؟شما بشینید اینجا حال مریضتون خوب میشه؟
محراب:آره خوب میشه شما برو به کارت برس جاتو تنگ کردیم؟(با داد)
نگهبان:چته آقا بله جامو تنگ کردین
محراب با نگهبان بدجور دعواش شد که به زور جداشون کردیمو مجبور شدیم برگردیم خونه
عمو:محراب چت شده این چه کاری بود کردی؟
محراب:......
ارش:باتو داره حرف میزنه
محراب:.....
ارش:محرااااااب
محراب:اههههه بسه دیگه همش تقصیر شماست که دیانا رو تخت بیمارستانه از همتون متنفرم باورم نمیشه شما تنها دخترتونو کشتید (میره تو اتاق)
زنعمو شروع کرد به گریه کردن
مهناز:ای خداااا چقدر بدبختم من😭
ارش:بسه توعم مهناز هرچی میشه میشینی گریه میکنی
مهناز:برای هرچیییی؟ دخترمونو داریم از دست میدیم تو میگی هرچیییی؟ واقعا برات متاسفم آرش فکر نمیکردم آنقدر بی رحم باشی😭
مهتا:مهناز جان آروم باش الان همتون عصبانی هستین
۳.۸k
۱۶ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.