چشمای قشنگ تو
#part44
چشمای قشنگ تو✨
مهناز:چطوری آروم باشممم اخههه معلوم نیست بچم زنده میمونه یا نه تا ۵روز دیگه اگه علائم حیات نشون نده میمیرهههههه الهی دورش بگردمممم
مهتا:ایشالله که خوب میشه یعنی باید بشه ما همه منتظرشیم
ارش:مهناز منم اندازه تو عصابم خورده و ناراحتم اگه خدایی نکرده بلایی سر بچم بیاد خودمو نمیبخشم
مهناز:همش تقصیر ماس چرا اخه چرا زورش کردیم
ارسلان:تازه یادتون افتاده
مهتا:ارسلان تو دخالت نکن
ارسلان:چجوری دخالت نکنم وقتی ازم خواهش کرد نزارم این ازدواج صورت بگیره
عمو:به جای این همه دعوا براش دعا کنین هرچه زود تر خوبه شه الانم برید بخوابید فردا صبح زود باید بریم بیمارستان💔
همه بدون هیچ حرفی رفتن
..........
ارسلان:مهشاد زود باش دیگه
مهشاد:اومدم بریم
#متین
هممون سوار ماشین شدیم و مثل همیشه رفتیم بیمارستان وقتی رسیدیم نگهبانو عوض کرده بودن با کلی خواهش و اصرار گزاشتن یکی یکی بریم دیانا رو ببینیم
مهشاد:من اول میرم .: دخترم مامان پاشو چشامای قشنگتو باز کن دورت بگردم قول میدم دیگه نزارم آب تو دلت تکون بخوره تو فقط پاشو زندگیم
پرستار:بفرمایید بیرون وقتتون تموم شد
بعد اینکه همه رفتم فقط ارسلان مونده بود
......
ارسلان:دیانا😭تروخدا پاشو حداقل ی علامتی از خودت نشون بده
چند قطره از اشکم رو گونهی قشنگ دیانا افتاد پرستار گفت وقت تموم شده آروم از رو صندلی پاشدم و بوسه ای به پیشونیش زدم اشکامو پاک کردم و رفتم بیرون
دکتر:خانواده رحیمی لطفا تشریف ببرید اینجا شر میشه خواهش میکنم
مهناز:و...ولی
ارش:مهناز بحث نکن
#مهشاد
داشتیم از پله ها پایین میرفتیم تا بریم سوار ماشین شیم که یه پرستار بدو بدو به سمتون اومد
پرستار:خانواده خانم رحیمی؟
مهناز:ب.بله😭
پرستار:یه مجزه رخ داد
مهناز:چیییی چیشده
پرستار:خانم رحیمی چشماشونو باز کردن و یک کلمه گفتم
ارسلان:چه کلمه ایییی😍
پرستار:اسم یک شخص رو گفتن ارسلان
ارسلان:واقعاا
پرستار:بله
#ارسلان
بدوبدو پله هارو بالا رفتم و در اتاق دیانا رو باز کردم دیانا ب سقف زل زده بود
ارسلان:د.ی.ا.ن.ا
دیانا:ارسلان تویی
ارسلان:آره عزیزم منم
دیانا:چن وقته اینجام
ارسلان:چند ماهی میشه خیلی نگرانت بودیم مخصوصا مامان بابات
دیانا:هه مگ من واسشون مهمم💔😭
چشمای قشنگ تو✨
مهناز:چطوری آروم باشممم اخههه معلوم نیست بچم زنده میمونه یا نه تا ۵روز دیگه اگه علائم حیات نشون نده میمیرهههههه الهی دورش بگردمممم
مهتا:ایشالله که خوب میشه یعنی باید بشه ما همه منتظرشیم
ارش:مهناز منم اندازه تو عصابم خورده و ناراحتم اگه خدایی نکرده بلایی سر بچم بیاد خودمو نمیبخشم
مهناز:همش تقصیر ماس چرا اخه چرا زورش کردیم
ارسلان:تازه یادتون افتاده
مهتا:ارسلان تو دخالت نکن
ارسلان:چجوری دخالت نکنم وقتی ازم خواهش کرد نزارم این ازدواج صورت بگیره
عمو:به جای این همه دعوا براش دعا کنین هرچه زود تر خوبه شه الانم برید بخوابید فردا صبح زود باید بریم بیمارستان💔
همه بدون هیچ حرفی رفتن
..........
ارسلان:مهشاد زود باش دیگه
مهشاد:اومدم بریم
#متین
هممون سوار ماشین شدیم و مثل همیشه رفتیم بیمارستان وقتی رسیدیم نگهبانو عوض کرده بودن با کلی خواهش و اصرار گزاشتن یکی یکی بریم دیانا رو ببینیم
مهشاد:من اول میرم .: دخترم مامان پاشو چشامای قشنگتو باز کن دورت بگردم قول میدم دیگه نزارم آب تو دلت تکون بخوره تو فقط پاشو زندگیم
پرستار:بفرمایید بیرون وقتتون تموم شد
بعد اینکه همه رفتم فقط ارسلان مونده بود
......
ارسلان:دیانا😭تروخدا پاشو حداقل ی علامتی از خودت نشون بده
چند قطره از اشکم رو گونهی قشنگ دیانا افتاد پرستار گفت وقت تموم شده آروم از رو صندلی پاشدم و بوسه ای به پیشونیش زدم اشکامو پاک کردم و رفتم بیرون
دکتر:خانواده رحیمی لطفا تشریف ببرید اینجا شر میشه خواهش میکنم
مهناز:و...ولی
ارش:مهناز بحث نکن
#مهشاد
داشتیم از پله ها پایین میرفتیم تا بریم سوار ماشین شیم که یه پرستار بدو بدو به سمتون اومد
پرستار:خانواده خانم رحیمی؟
مهناز:ب.بله😭
پرستار:یه مجزه رخ داد
مهناز:چیییی چیشده
پرستار:خانم رحیمی چشماشونو باز کردن و یک کلمه گفتم
ارسلان:چه کلمه ایییی😍
پرستار:اسم یک شخص رو گفتن ارسلان
ارسلان:واقعاا
پرستار:بله
#ارسلان
بدوبدو پله هارو بالا رفتم و در اتاق دیانا رو باز کردم دیانا ب سقف زل زده بود
ارسلان:د.ی.ا.ن.ا
دیانا:ارسلان تویی
ارسلان:آره عزیزم منم
دیانا:چن وقته اینجام
ارسلان:چند ماهی میشه خیلی نگرانت بودیم مخصوصا مامان بابات
دیانا:هه مگ من واسشون مهمم💔😭
۳.۶k
۱۶ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.