• Wild rose cabaret •
• Wild rose cabaret •
#part92
#paniz
هممون یه جا ولو شده بودیم از خنده ولی دایی مگه از رو میرفت دوباره یه چیز دیگه تعریف میکرد
خلاصه همچین دایی جون و پرانرژی به همه نصب کنه ماشالله سن زیادم نداره
زندایی: وای شاهرخ بسته دیگه نفس نمیتونم بکشم
شاهرخ: بخدا عشقم گفت ها بس کنم وگرنه مفصله این قضیه دیانا خانم بعدا تنهایی حرف میزنیم دایی جون
_اخخخ دایی انقدر خندیدم احساس میکنم فک ام شکمم بهم خورده
مینه: پاشو برو آب بخورد
بی حال بلند شدم که زنگ خونه خورد
_خودم باز میکنم
رفتم جلو در که نگاهی به آینه کردم که بر جاکفشی بود
دستی به صورتم کشیدم تا یکم به خودم بیام
بار دوم زنگ خورد
_اومدم
درو باز کردم که رضا اومد تو درم بست میخواست بلند حرف بزنه که
دستم گذاشتم و دهنش
_هیشش داییم میشنوه الان
دست هاش رو به نشونه ی تسلیم آورد بالا و دستم برداشتم نگاهی بهش کردم
ابرویی بالا انداختم
_بابا ماشالله خوشتیپ
رضا: بله از سر کوچه که پیدا نکردی شما
شاهرخ: والا ما هم پانیذ رو از سر کوچه پیدا نکرده بودیم
ترسیده به دایی نگاه کردم که
_شاهرخ جونم اومدنی به اهومی هومی چیزی سکته کردم
شاهرخ: واای پانید چقد حرف میزنی تو بیا اینجا بزار حرف بزنی ما مگه نه آقا رضا شما چطوری
داییم بغلش کرد رضا که مونده بود فکر نمیکرد اینطوری برخورد کنه
خب داییمه دیگه شوخطبع
رضا: خوشبختم آقا شاهرخ
شاهرخ: منم خوشبختم
روبه من کرد و ادامه داد
شاهرخ: خیلی خشکه که این از کجا پیدا کردی
_وااای دایی
شاهرخ: باشه جغجغه
رضا: این واقعا راست میگه عزیزم...بفرمایید
دوش به دوش هم رفتیم کنار بقیه بعد از کلی حرف زدن و آشنا شدن
برگشتیم سر خونه ی اول ولی این سری رضا هم همراهی میکرد داییم رو
و دوتاشونم نفس برامون نزاشتن
آخر زن دایی حالش بد شد تا اینا ول کن
داییم که دست زن داییم رو گرفته بود میبرد سمت اتاق
شاهرخ : عشقم چرا به خودت فشار میاری
زن دایی: متوجه ای چی میگی شاهرخ
شاهرخ: ای اصن یادم رفته بود شرمنده
بالاخره رفتیم سرمیز واقعا هم گشنم بود شام رو در سکوت خوردیم
خیلی زود زمان میگذشت دایی و زن دایی رفتن هتل
و الان نوبت رضا بود
راستش رو بخوایین دوست نداشتم بره
رضا: خر اگه راضی باشی من برم
سویشرت ام رو پوشیدم و درم بستم
_ یکم راه بریم
سری تکون دادم و از خونه زدیم بیرون سرم رو بالا آوردم و نفس عمیقی کشیدم که
خالم بالا تو اتاقم بود و از تراس داشت کتاب میخوند عادت همیشگی
دستم دور بازوش حلقه کردم
_تا سر پارک بریم و برگردیم
رضا: باشه ولی شب خوبی بود ممنون
خنده ای کردم
_من چیکار کردم از تو ممنونم که اومدی
رضا: ولی اصن فکرشم نمیکردم داییم شوخطبع باشه اصن نمیخورد بهش....
#panleo
#mehrshad
#ardiya
#پانلئو
#محراشاد
#اردیا
#part92
#paniz
هممون یه جا ولو شده بودیم از خنده ولی دایی مگه از رو میرفت دوباره یه چیز دیگه تعریف میکرد
خلاصه همچین دایی جون و پرانرژی به همه نصب کنه ماشالله سن زیادم نداره
زندایی: وای شاهرخ بسته دیگه نفس نمیتونم بکشم
شاهرخ: بخدا عشقم گفت ها بس کنم وگرنه مفصله این قضیه دیانا خانم بعدا تنهایی حرف میزنیم دایی جون
_اخخخ دایی انقدر خندیدم احساس میکنم فک ام شکمم بهم خورده
مینه: پاشو برو آب بخورد
بی حال بلند شدم که زنگ خونه خورد
_خودم باز میکنم
رفتم جلو در که نگاهی به آینه کردم که بر جاکفشی بود
دستی به صورتم کشیدم تا یکم به خودم بیام
بار دوم زنگ خورد
_اومدم
درو باز کردم که رضا اومد تو درم بست میخواست بلند حرف بزنه که
دستم گذاشتم و دهنش
_هیشش داییم میشنوه الان
دست هاش رو به نشونه ی تسلیم آورد بالا و دستم برداشتم نگاهی بهش کردم
ابرویی بالا انداختم
_بابا ماشالله خوشتیپ
رضا: بله از سر کوچه که پیدا نکردی شما
شاهرخ: والا ما هم پانیذ رو از سر کوچه پیدا نکرده بودیم
ترسیده به دایی نگاه کردم که
_شاهرخ جونم اومدنی به اهومی هومی چیزی سکته کردم
شاهرخ: واای پانید چقد حرف میزنی تو بیا اینجا بزار حرف بزنی ما مگه نه آقا رضا شما چطوری
داییم بغلش کرد رضا که مونده بود فکر نمیکرد اینطوری برخورد کنه
خب داییمه دیگه شوخطبع
رضا: خوشبختم آقا شاهرخ
شاهرخ: منم خوشبختم
روبه من کرد و ادامه داد
شاهرخ: خیلی خشکه که این از کجا پیدا کردی
_وااای دایی
شاهرخ: باشه جغجغه
رضا: این واقعا راست میگه عزیزم...بفرمایید
دوش به دوش هم رفتیم کنار بقیه بعد از کلی حرف زدن و آشنا شدن
برگشتیم سر خونه ی اول ولی این سری رضا هم همراهی میکرد داییم رو
و دوتاشونم نفس برامون نزاشتن
آخر زن دایی حالش بد شد تا اینا ول کن
داییم که دست زن داییم رو گرفته بود میبرد سمت اتاق
شاهرخ : عشقم چرا به خودت فشار میاری
زن دایی: متوجه ای چی میگی شاهرخ
شاهرخ: ای اصن یادم رفته بود شرمنده
بالاخره رفتیم سرمیز واقعا هم گشنم بود شام رو در سکوت خوردیم
خیلی زود زمان میگذشت دایی و زن دایی رفتن هتل
و الان نوبت رضا بود
راستش رو بخوایین دوست نداشتم بره
رضا: خر اگه راضی باشی من برم
سویشرت ام رو پوشیدم و درم بستم
_ یکم راه بریم
سری تکون دادم و از خونه زدیم بیرون سرم رو بالا آوردم و نفس عمیقی کشیدم که
خالم بالا تو اتاقم بود و از تراس داشت کتاب میخوند عادت همیشگی
دستم دور بازوش حلقه کردم
_تا سر پارک بریم و برگردیم
رضا: باشه ولی شب خوبی بود ممنون
خنده ای کردم
_من چیکار کردم از تو ممنونم که اومدی
رضا: ولی اصن فکرشم نمیکردم داییم شوخطبع باشه اصن نمیخورد بهش....
#panleo
#mehrshad
#ardiya
#پانلئو
#محراشاد
#اردیا
۵.۰k
۳۰ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.