دلبر کوچولو ˑ
دلبر کوچولو ˑ
#PART_144🎀•
با همون لبخند بهمون نزدیک شد و دستش رو به طرف دیانا دراز کرد.
_سلام عزیزم، پانیذ هستم، از دور دیدم تنهایی گفتم بیام پیشت.
خنده ریزی کرد و ادامه داد:
_راستش منم تقریبا تو این جمع با کسی کنار نمیام.
متوجه نگاه متعجب دیانا روی لباس پوشیدهی پانیذ شدم.
با مکث دستش رو گرفت و با لبخند محوی گفت:
_سلام منم دیانام ، کار خوبی کردی دیگه کمکم داشت حوصلم سر میرفت.
باز خندید و کنار دیانا نشست.
حسابی باهم گرم گرفته بودن و صدای خندهشون چند دقیقهای یه بار بلند میشد.
با دستی که جلوم دراز شد نگاهم رو از دیانا گرفتم و آهسته بالا بردم.
با دیدن سامیار لحظهای خشم همه وجودم رو فرا گرفت!
_چطوری ارسلان؟
با حرص نفسم و دادم بیرون و سعی کردم مثل همیشه آروم باشم.
عصابی بودن من فقط این مرتیکه رو خوشحال میکرد !
لحظهای با جدیت نگاهش کردم و سپس سرد گفتم:
_خوبم.
نگاهی به سرتاپای پانیذ انداخت و با لبخند گشادی گفت:
_شما خوبی پانیذ خانوم؟
#پانیذ
با شنیدن صدای نحسی که مثل ناقوس مرگ تو گوشم پیچید وحشت برم داشت.
بزاق دهنم رو به سختی بلعیدم و دست دیانا که توی دستم بود رو محکمتر فشردم که نگاه متعجبش روم نشست.
مطمئنن متوجه سردی دستم شده بود !
به سختی نگاهم رو آوردم بالا و به لبخند پلید و چشمهای شرورش چشم دوختم.
با دیدن چشماش عرق سردی روی کمرم نشست.
خاطرات اون شب مثل فیلم از جلوی چشمم گذشت و من بیشتر دست دیانا رو فشار دادم.
از وحشت زبونم قادر به صحبت کردن نبود و فقط نگاهش میکردم.
بلاخره سکوت مرگآور بینمون با صدای دیانا شکست.
_خیلی عذر میخوام ولی شما مفتش حال اینو اونی؟ تا جایی که یادم میاد این مهمونی مخصوص مهندسهاس نه دکترها! فکر کنم اشتباه اومدید.
دیانا دختر جسوری بود ، دقیقا نقطه مقابل من !
شاید بخاطر همین انقدر آزار میدیدم.
نمیدونم به هر حال با تشکر نگاهی به دیانا کردم که لبخند آرامشبخشی به روم زد.
ارسلات اجازه بیشتر حرف زدن رو بهش نداد و با توپ و تشر از ویلا انداختش بیرون ، قبل از خروج نگاه پر کینهای حواله دیانا کرد که یه لحظه قلبم ایستاد.
نکنه همون بلایی که سر من آورد رو سر دیانا بیاره؟
با خارج شدنش تقریبا همهمه خوابید و همه مشغول کار خودشون شدن.
_من جلوی در به تو چی گفتم؟
با شنیدن صدای خشمگین ارسلان با بهت نگاهش کردم.
صورتش از خشم قرمز شده بود و با عصبانیت به دیانا چشم دوخته بود.
من جای دیانا خودمو خیس کردم، ولی دیانا خیلی خونسرد گفت:
_گفتی حاضر جوابی نکنم، ولی باور کن این یکی حقش بود.
#PART_144🎀•
با همون لبخند بهمون نزدیک شد و دستش رو به طرف دیانا دراز کرد.
_سلام عزیزم، پانیذ هستم، از دور دیدم تنهایی گفتم بیام پیشت.
خنده ریزی کرد و ادامه داد:
_راستش منم تقریبا تو این جمع با کسی کنار نمیام.
متوجه نگاه متعجب دیانا روی لباس پوشیدهی پانیذ شدم.
با مکث دستش رو گرفت و با لبخند محوی گفت:
_سلام منم دیانام ، کار خوبی کردی دیگه کمکم داشت حوصلم سر میرفت.
باز خندید و کنار دیانا نشست.
حسابی باهم گرم گرفته بودن و صدای خندهشون چند دقیقهای یه بار بلند میشد.
با دستی که جلوم دراز شد نگاهم رو از دیانا گرفتم و آهسته بالا بردم.
با دیدن سامیار لحظهای خشم همه وجودم رو فرا گرفت!
_چطوری ارسلان؟
با حرص نفسم و دادم بیرون و سعی کردم مثل همیشه آروم باشم.
عصابی بودن من فقط این مرتیکه رو خوشحال میکرد !
لحظهای با جدیت نگاهش کردم و سپس سرد گفتم:
_خوبم.
نگاهی به سرتاپای پانیذ انداخت و با لبخند گشادی گفت:
_شما خوبی پانیذ خانوم؟
#پانیذ
با شنیدن صدای نحسی که مثل ناقوس مرگ تو گوشم پیچید وحشت برم داشت.
بزاق دهنم رو به سختی بلعیدم و دست دیانا که توی دستم بود رو محکمتر فشردم که نگاه متعجبش روم نشست.
مطمئنن متوجه سردی دستم شده بود !
به سختی نگاهم رو آوردم بالا و به لبخند پلید و چشمهای شرورش چشم دوختم.
با دیدن چشماش عرق سردی روی کمرم نشست.
خاطرات اون شب مثل فیلم از جلوی چشمم گذشت و من بیشتر دست دیانا رو فشار دادم.
از وحشت زبونم قادر به صحبت کردن نبود و فقط نگاهش میکردم.
بلاخره سکوت مرگآور بینمون با صدای دیانا شکست.
_خیلی عذر میخوام ولی شما مفتش حال اینو اونی؟ تا جایی که یادم میاد این مهمونی مخصوص مهندسهاس نه دکترها! فکر کنم اشتباه اومدید.
دیانا دختر جسوری بود ، دقیقا نقطه مقابل من !
شاید بخاطر همین انقدر آزار میدیدم.
نمیدونم به هر حال با تشکر نگاهی به دیانا کردم که لبخند آرامشبخشی به روم زد.
ارسلات اجازه بیشتر حرف زدن رو بهش نداد و با توپ و تشر از ویلا انداختش بیرون ، قبل از خروج نگاه پر کینهای حواله دیانا کرد که یه لحظه قلبم ایستاد.
نکنه همون بلایی که سر من آورد رو سر دیانا بیاره؟
با خارج شدنش تقریبا همهمه خوابید و همه مشغول کار خودشون شدن.
_من جلوی در به تو چی گفتم؟
با شنیدن صدای خشمگین ارسلان با بهت نگاهش کردم.
صورتش از خشم قرمز شده بود و با عصبانیت به دیانا چشم دوخته بود.
من جای دیانا خودمو خیس کردم، ولی دیانا خیلی خونسرد گفت:
_گفتی حاضر جوابی نکنم، ولی باور کن این یکی حقش بود.
۵.۵k
۲۳ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.