🌹 🌹 من دوستت دارم دیونه پارت۱۱ -عرفان؟؟
🌹 🌹 من دوستت دارم دیونه #پارت۱۱ #-عرفان؟؟
-جانم مامان بزرگ.!!
-نمیخوای به فکر ازدواج باشی؟؟
-نه هنوز زوده.
-کجاش زوده ۲۶سالته.
باشیطنت گفتم:
-کسیو سراغ داری.
مامان بزرگ خندیدوگفت:
-تو بگو قصدشو داری من صدتا برات پیدا میکنم .پسرم من پیرم دوست دارم تا نمردم داماد شدنت رو ببینم.
-نزن این حرفو مامان بزرگ عزیزم .انشالله ۱۲۰ساله بشی.
-عمر دست خداست پسرم.ماکه نمیتونیم پیش بینی کنیم مرگمون کی اتفاق میفته.برااینکه بحثو عوض کنم خندیدم وگفتم:کسیو برابابا سراغ نداری.؟؟
مامان بزرگ از بالای عنکاش نگاهی بهم انداخت وگفت:
-چرا برباباتم سراغ دارم اگه قول بده خوب بشه.بابا آروم چشماشو باز کرد.آخه ماتو اتاق بابابودیم.بابابه آرومی باصدای خواب آلود گفت:
-فقط یکی باشه که از مال عرفان قشنگ تر باشه.
-ببین تااسم زن امدوسط چه زود بیدارشد..برعکس پسرش که ازازدواج فراریه..
خندیدمو روی تخت کناربابا نشستم دستشو گرفتم وبوسه ای به دستش زدم.
-بیدارت کردیم؟؟
-نه دیگه باید بیدار بشم خسته شدم از این همه خواب.
-مامان بزرگ نگاه مادرانه ای به بابا انداخت وگفت؛
-چیزی میخوری پسرم برات بیارم؟؟
-شما خسته ای مامان بزار عرفان بیاره.جوون به این رشیدی پس بدرد چی میخوره آخه.مامان بزرگ خندیدوگفت؛
- عرفان جان پس زخمتشو بکش
-ای به چشم کی جرأت داره روحرف مامان بزرگ پرجذبه حرف بزنه..مارفتیم.
-جانم مامان بزرگ.!!
-نمیخوای به فکر ازدواج باشی؟؟
-نه هنوز زوده.
-کجاش زوده ۲۶سالته.
باشیطنت گفتم:
-کسیو سراغ داری.
مامان بزرگ خندیدوگفت:
-تو بگو قصدشو داری من صدتا برات پیدا میکنم .پسرم من پیرم دوست دارم تا نمردم داماد شدنت رو ببینم.
-نزن این حرفو مامان بزرگ عزیزم .انشالله ۱۲۰ساله بشی.
-عمر دست خداست پسرم.ماکه نمیتونیم پیش بینی کنیم مرگمون کی اتفاق میفته.برااینکه بحثو عوض کنم خندیدم وگفتم:کسیو برابابا سراغ نداری.؟؟
مامان بزرگ از بالای عنکاش نگاهی بهم انداخت وگفت:
-چرا برباباتم سراغ دارم اگه قول بده خوب بشه.بابا آروم چشماشو باز کرد.آخه ماتو اتاق بابابودیم.بابابه آرومی باصدای خواب آلود گفت:
-فقط یکی باشه که از مال عرفان قشنگ تر باشه.
-ببین تااسم زن امدوسط چه زود بیدارشد..برعکس پسرش که ازازدواج فراریه..
خندیدمو روی تخت کناربابا نشستم دستشو گرفتم وبوسه ای به دستش زدم.
-بیدارت کردیم؟؟
-نه دیگه باید بیدار بشم خسته شدم از این همه خواب.
-مامان بزرگ نگاه مادرانه ای به بابا انداخت وگفت؛
-چیزی میخوری پسرم برات بیارم؟؟
-شما خسته ای مامان بزار عرفان بیاره.جوون به این رشیدی پس بدرد چی میخوره آخه.مامان بزرگ خندیدوگفت؛
- عرفان جان پس زخمتشو بکش
-ای به چشم کی جرأت داره روحرف مامان بزرگ پرجذبه حرف بزنه..مارفتیم.
۴.۸k
۱۱ آذر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.