the king of my heart 💜
the king of my heart 💜
فصل دوم پارت۳
ات
رفتم سمت اتاق بچه ها تا ببینم خوابن یا بیدار وارد اتاق شدم از زیر پتو صدای خندشون میومد
ات.شما دو تا شیطونا هنوز نخابیدین؟
از زیر پتو در اومدن
سانا.ببخشید مامان الان میخابیم
لی اوون.مامان میشه بیای کنارم؟
ات.چرا که نه پسرم
رفتم کنارش نشستم
لی اوون.مامان میشه شما به بابا بگی اجازه بده من کنار ابجیو تو زندگی کنم؟
ات.چرا پسرم؟مگه دوست نداری کنار بابات بمونی؟
لی اوون.نه آخه روزایی که بابام میره سرکار اون زنه منو اذیت میکنه
ات.کدوم زنه؟
لی اوون.خاله یونا
ات
باورم نمیشه اون سلیطه پسر منو اذیت میکنه؟دارم براش...باشه پسرم من به بابات میگم
لی اوون.مرسی مامان
ات
پیشونی هردوشون رو بوسیدم..خوب بخابین کوچولو ها
بچه ها.تو هم همینطور مامان
پرش زمانی فردا بعد از ظهر
ات
بچه ها داشتن با هم بازی میکردن مامانم رفته بود پیش زنعموم بابام هم شرکت بود
داشتم تلویزیون نگاه میکردم که صدای زنگ در اومد
سانا.اخجون مامانبزرگ اومد من درو باز میکنم
سانا دویید رفت درو باز کرد که قامت یونگی تو چارچوب در نمایان شد
یونگی با یه هدیه توی دستش اومد داخل
یونگی.سلام
ات.علیک
لی اوون پرید بغل یونگی...سلام باباییی
یونگی.سلام پسرم خوبی؟خوش گذشت؟
لی اوون.اره خیلی
ات
یه نگاه به سانا انداختم که داشت با حسرت به صحنه روبروش نگاه میکرد
یونگی چرخید سمت سانا
روبروش زانو زد هدیه رو گرفت سمتش
یونگی.این هدیه برای شماست پرنسس کوچولو
سانا.مرسی من به هدیه احتیاجی ندارم
یونگی.یعنی دوست نداری ببینی داخلش چیع؟
سانا.نه
یونگی هدیه رو گرفت پایین...ببین دخترم..
سانا.من دختر تو نیستم تو منو مامانو ول کردی رفتی این هدیه رو هم نمیخام برو بده به اون دخترت که دوسش داری
ات
سانا وقتی اینو گفت دویید رفت تو اتاقش یونگی هم انگار خیلی ناراحت شده بود کادو رو گذاشت روی میز
یونگی.بیا بریم پسرم
ات
وقتی یونگی به لی اوون گفت بیا بریم یاد حرفای دیشب لی اوون افتادم
این که یونا اذیتش میکنه
قبل از اینکه بره گفتم...نمیزارم بچمو ببری
یونگی با تعجب چرخید سمتم...چی؟
ات.گفتم نمیزارم بچمو ببری
یونگی.اونوقت چرا؟
ات.خبر داری زنت بچه منو اذیت میکنه؟
یونگی.یعنی چی؟چی داری میگی یونا که با لی اوون بد رفتار نمیکنه
ات.هوم باور نمیکنی از این بچه بپرس
لی اوون.راستش اره بابا..وقتی شما میری سر کار اون منو اذیت میکنه
من دیگه دوست ندارم بیام خونه میخام پیش مامانم با ابجیم زندگی کنم...
شرطا
۱۲ لایک
۹ کامنت
فصل دوم پارت۳
ات
رفتم سمت اتاق بچه ها تا ببینم خوابن یا بیدار وارد اتاق شدم از زیر پتو صدای خندشون میومد
ات.شما دو تا شیطونا هنوز نخابیدین؟
از زیر پتو در اومدن
سانا.ببخشید مامان الان میخابیم
لی اوون.مامان میشه بیای کنارم؟
ات.چرا که نه پسرم
رفتم کنارش نشستم
لی اوون.مامان میشه شما به بابا بگی اجازه بده من کنار ابجیو تو زندگی کنم؟
ات.چرا پسرم؟مگه دوست نداری کنار بابات بمونی؟
لی اوون.نه آخه روزایی که بابام میره سرکار اون زنه منو اذیت میکنه
ات.کدوم زنه؟
لی اوون.خاله یونا
ات
باورم نمیشه اون سلیطه پسر منو اذیت میکنه؟دارم براش...باشه پسرم من به بابات میگم
لی اوون.مرسی مامان
ات
پیشونی هردوشون رو بوسیدم..خوب بخابین کوچولو ها
بچه ها.تو هم همینطور مامان
پرش زمانی فردا بعد از ظهر
ات
بچه ها داشتن با هم بازی میکردن مامانم رفته بود پیش زنعموم بابام هم شرکت بود
داشتم تلویزیون نگاه میکردم که صدای زنگ در اومد
سانا.اخجون مامانبزرگ اومد من درو باز میکنم
سانا دویید رفت درو باز کرد که قامت یونگی تو چارچوب در نمایان شد
یونگی با یه هدیه توی دستش اومد داخل
یونگی.سلام
ات.علیک
لی اوون پرید بغل یونگی...سلام باباییی
یونگی.سلام پسرم خوبی؟خوش گذشت؟
لی اوون.اره خیلی
ات
یه نگاه به سانا انداختم که داشت با حسرت به صحنه روبروش نگاه میکرد
یونگی چرخید سمت سانا
روبروش زانو زد هدیه رو گرفت سمتش
یونگی.این هدیه برای شماست پرنسس کوچولو
سانا.مرسی من به هدیه احتیاجی ندارم
یونگی.یعنی دوست نداری ببینی داخلش چیع؟
سانا.نه
یونگی هدیه رو گرفت پایین...ببین دخترم..
سانا.من دختر تو نیستم تو منو مامانو ول کردی رفتی این هدیه رو هم نمیخام برو بده به اون دخترت که دوسش داری
ات
سانا وقتی اینو گفت دویید رفت تو اتاقش یونگی هم انگار خیلی ناراحت شده بود کادو رو گذاشت روی میز
یونگی.بیا بریم پسرم
ات
وقتی یونگی به لی اوون گفت بیا بریم یاد حرفای دیشب لی اوون افتادم
این که یونا اذیتش میکنه
قبل از اینکه بره گفتم...نمیزارم بچمو ببری
یونگی با تعجب چرخید سمتم...چی؟
ات.گفتم نمیزارم بچمو ببری
یونگی.اونوقت چرا؟
ات.خبر داری زنت بچه منو اذیت میکنه؟
یونگی.یعنی چی؟چی داری میگی یونا که با لی اوون بد رفتار نمیکنه
ات.هوم باور نمیکنی از این بچه بپرس
لی اوون.راستش اره بابا..وقتی شما میری سر کار اون منو اذیت میکنه
من دیگه دوست ندارم بیام خونه میخام پیش مامانم با ابجیم زندگی کنم...
شرطا
۱۲ لایک
۹ کامنت
۱۰.۷k
۰۳ دی ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.