برده
𝐒𝐥𝐚𝐯𝐞 /برده/
𝐏𝐚𝐫𝐭 𝟐𝟗
یک ماهی از اومدنم به اینجا گذشته بود و تقریبا زندگی خیلی خوبی داشتم
منو و تهیونگ باهم خیلی صمیمی شدیم ... من گذشته خودم رو برای اون توضیح دادم و بعد از اینکه فهمید بیشتر مراقبم بود...اما زیاد درمورد گذشته ی خودش حرفی نزد...فقط میدونم که پدر و مادرش چند سالی میشه که مردن و این باشگاه هم برای پدربزرگش بوده و حالا برای تهیونگه...هر روز صبح هم اون مردا برای تمرین میومدن اما نه دیگه نزدیکم میشدن و نه حرفی بهم میزدن...
ساعت ۸ بود و بعد از غذا کنار تهیونگ رو کاناپه نشسته بودم و داشتیم تلویزیون میدیدم
یک ساعت دیگه مسابقه شروع میشد و تهیونگ میرفت پایین و مثل همیشه من این بالا تنها میموندم و فردا صبح هم سالن رو تمیز میکردم
ناگهان یه فکری به سرم زد...از حرفی که میخواستم بزنم مطمئن نبودم...ولی دیگه طاقتم طاق شد و گفتم
ا.ت: تهیونگ...
به من نگاه کرد و گفت...
تهیونگ: بله؟
ا.ت: میگم...
صدامو مظلوم کردم و گفتم
ا.ت: میشه من امشب بیام پایین و مسابقه رو ببینم
تهیونگ: ولی...
میدونستم میخواد چی بگه حرفشو سریع قطع کردم و گفتم
ا.ت: لطفااا...من نزدیک بقیه نمیام و از دور مسابقه رو تماشا میکنم
تهیونگ: ا.ت تو نمیدونی چقدر اونجا خطرناکه
ناراحت شدم و سرم رو پایین انداختم
و گفتم
ا.ت: فقط همین یه باره...
تهیونگ نفسیاز روی کلافگی کشید و گفت...
تهیونگ: من هرچی بگم تو باز کار خودت رو میکنی
تعجب کردم و با ذوق گفتم...
ا.ت: یعنی قبول میکنی؟
تهیونگ: اره
ا.ت: مرسیی
تهیونگ: ولی یه شرط داره
ا.ت: چه شرطی
تهیونگ: اینکه از اول مسابقه تا اخرش رو طبقه دوم قسمت صندلی های بالا بمونی و اصلا پایین نیای
ا.ت: اما از اونجا خیلی دوره
تهیونگ: چاره دیگه ای نداری..یا قبول میکنی و یا همینجا میمونی
ا.ت: خیلی خب ...قبوله
تهیونگ: حالا برو آماده شو.. کمکم باید بریم
ا.ت:باشه.. الان میرم
به سمت اتاقم رفتم و یه هودی ساده مشکی پوشیدم و موهام رو بافتم و کلاهِ هودیمو کشیدم رو سرم
و از اتاق بیرون امدم و با تهیونگ به سمت سالن حرکت کردیم
منو برد یه جایی که از بقیه دور تر باشم و برای بار هزارم بهم تاکید کرد که از جام تکون نخورم و رفت
چند دقیقه گذشته بود و کمکم تماشاچی ها اومدند..
رو صندلی نشسته بودند ومثل من منتظر موندن
که یهو یکی از بلندگو ورود افراد مهم یعنی اون مافیا ها و مبارز ها رو اعلام کرد
نگاهمو به سمت در دادم که چند تا بادیگار پشت و چندتای دیگه جلو و سمت راست و چپ اونها بودند..
به چهره تک تک شون داشتم نگاه میکردم که یهو از بین اون ها یکی رو دیدم که...
به نظرتون ا.ت کی رو دید؟
حمایت فراموش نشه 💕
𝐏𝐚𝐫𝐭 𝟐𝟗
یک ماهی از اومدنم به اینجا گذشته بود و تقریبا زندگی خیلی خوبی داشتم
منو و تهیونگ باهم خیلی صمیمی شدیم ... من گذشته خودم رو برای اون توضیح دادم و بعد از اینکه فهمید بیشتر مراقبم بود...اما زیاد درمورد گذشته ی خودش حرفی نزد...فقط میدونم که پدر و مادرش چند سالی میشه که مردن و این باشگاه هم برای پدربزرگش بوده و حالا برای تهیونگه...هر روز صبح هم اون مردا برای تمرین میومدن اما نه دیگه نزدیکم میشدن و نه حرفی بهم میزدن...
ساعت ۸ بود و بعد از غذا کنار تهیونگ رو کاناپه نشسته بودم و داشتیم تلویزیون میدیدم
یک ساعت دیگه مسابقه شروع میشد و تهیونگ میرفت پایین و مثل همیشه من این بالا تنها میموندم و فردا صبح هم سالن رو تمیز میکردم
ناگهان یه فکری به سرم زد...از حرفی که میخواستم بزنم مطمئن نبودم...ولی دیگه طاقتم طاق شد و گفتم
ا.ت: تهیونگ...
به من نگاه کرد و گفت...
تهیونگ: بله؟
ا.ت: میگم...
صدامو مظلوم کردم و گفتم
ا.ت: میشه من امشب بیام پایین و مسابقه رو ببینم
تهیونگ: ولی...
میدونستم میخواد چی بگه حرفشو سریع قطع کردم و گفتم
ا.ت: لطفااا...من نزدیک بقیه نمیام و از دور مسابقه رو تماشا میکنم
تهیونگ: ا.ت تو نمیدونی چقدر اونجا خطرناکه
ناراحت شدم و سرم رو پایین انداختم
و گفتم
ا.ت: فقط همین یه باره...
تهیونگ نفسیاز روی کلافگی کشید و گفت...
تهیونگ: من هرچی بگم تو باز کار خودت رو میکنی
تعجب کردم و با ذوق گفتم...
ا.ت: یعنی قبول میکنی؟
تهیونگ: اره
ا.ت: مرسیی
تهیونگ: ولی یه شرط داره
ا.ت: چه شرطی
تهیونگ: اینکه از اول مسابقه تا اخرش رو طبقه دوم قسمت صندلی های بالا بمونی و اصلا پایین نیای
ا.ت: اما از اونجا خیلی دوره
تهیونگ: چاره دیگه ای نداری..یا قبول میکنی و یا همینجا میمونی
ا.ت: خیلی خب ...قبوله
تهیونگ: حالا برو آماده شو.. کمکم باید بریم
ا.ت:باشه.. الان میرم
به سمت اتاقم رفتم و یه هودی ساده مشکی پوشیدم و موهام رو بافتم و کلاهِ هودیمو کشیدم رو سرم
و از اتاق بیرون امدم و با تهیونگ به سمت سالن حرکت کردیم
منو برد یه جایی که از بقیه دور تر باشم و برای بار هزارم بهم تاکید کرد که از جام تکون نخورم و رفت
چند دقیقه گذشته بود و کمکم تماشاچی ها اومدند..
رو صندلی نشسته بودند ومثل من منتظر موندن
که یهو یکی از بلندگو ورود افراد مهم یعنی اون مافیا ها و مبارز ها رو اعلام کرد
نگاهمو به سمت در دادم که چند تا بادیگار پشت و چندتای دیگه جلو و سمت راست و چپ اونها بودند..
به چهره تک تک شون داشتم نگاه میکردم که یهو از بین اون ها یکی رو دیدم که...
به نظرتون ا.ت کی رو دید؟
حمایت فراموش نشه 💕
- ۴۱.۵k
- ۰۶ اسفند ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۷۹)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط