برده
𝐒𝐥𝐚𝐯𝐞 /برده/
𝐏𝐚𝐫𝐭 𝟐𝟖
منم به سمت اون در کوچیک رفتم و وسایل موردنیازمو برداشتم و مشغول به تمیز کاری شدم...
نیم ساعتی مشغول به کار بودم که اون مردا از در باشگاه بیرون اومدند منم سریع سرم رو پایین انداختم و کارم رو ادامه دادم
داشتند از سالون رد میشدند که یکی از اونها به من نگاه کرد و بعد به طرفم امد سریع پشتم رو کردم بهش و میخواستم ازش دور بشم که یهو محکم دستم رو کشید و منو برگردوند سمت خودش
همونطور که دو تا مچ دستم رو با یه دست گرفته بود
اون یکی دستش رو جلو آورد و گونهام رو نوازش کرد...سرم رو عقب کشیدم..اما دوباره کارش رو تکرار کرد...
به گفته یتهیونگ گوش کردم و نمیخواستم حرفی بزنم...
پوزخندی زد و گفت...
÷اوو کیم چه دختر خوشگلی رو آورده
و بعد رو به بقیه کرد و گفت...
÷مگه نه بچه ها؟
اونا هم پوزخندی زدن و حرفشو تایید کردن
تا میخواست ادامهیحرفشو بزنه صدای زنگ موبایل اومد ...
یکی از اون مردا موبایلش رو نگاه کرد و گفت...
=کیم...کیم داره زنگ میزنه
÷هه چقدر حلالزادهست...بزن رو بلند گو
=اوکی
صدای عصبانی تهیونگ به گوشم رسید که گفت..
تهیونگ: دستتو از رو صورتش بردار
÷بی خیال کیم...حیفه همچنین عروسکی از دستمون بره..
تهیونگ: تو راهم دارم میام به نفعته که همین الان بری...اگه بیام ببینم که هنوز تو سالنی اتفاق خوبی نمیافته
÷ولی...
تهیونگ: یادت نرفته که دو ماه پیش چه اتفاقی برای اون پسره افتاد ؟
مرده قیافش رنگ ترس گرفت و دستاش رو از روی مچم و گونهام برداشت و با لکنت گفت..
÷ن..نه..یادم نرفته
تهیونگ: خوبه...و بعد تهیونگ تماس رو قطع کرد
همهشون به من یه نگاه خیلی بدی کردند و اون مرده گفت...
÷بیایید بریم...الاناست که کیم برسه....
و ازم دور شدند و درو محکم بستند و رفتند
چند دقیقه گذشت اما تهیونگ نیومد ...فکر کنم به اون مردا دروغ گفته بود که چند دقیقه دیگه میرسه...
ساعت سه بود کارام از چیزی که فکرشو میکردم زود تر تموم شد...اما تهیونگ هنوز نیومده بود....رفتم و وسایل کارم رو داخل اتاق گذاشتم و درشو قفل کردم
صدای باز و بسته شدن در امد سرم رو برگردوندم تهیونگ رو دیدم که تو دستش جعبه های پیتزا و نوشیدنی بود
ا.ت: سلام
به اطراف که نسبت به صبح خیلی تمیز شده بود نگاهی کرد و گفت...
تهیونگ: سلام...خسته نباشی...
ا.ت: ممنون
تهیونگ به سمت صندلی ها رفت و در نوشیدنی و جعبه پیتزا ها رو باز کرد و گفت..
تهیونگ: بیا یه چیزی بخوریم...قرار بود زود تر بیام اما نشد...از صبح هم چیزی نخوردی
ا.ت: امدم
بعد از تموم شدن غذا تهیونگ آروم گفت...
تهیونگ: اونا...بهت ...چی گفتن؟
ا.ت: هیچی.. چیز خاصی نگفتن...
سرشو تکون داد و دیگه چیزی نگفت....
𝐏𝐚𝐫𝐭 𝟐𝟖
منم به سمت اون در کوچیک رفتم و وسایل موردنیازمو برداشتم و مشغول به تمیز کاری شدم...
نیم ساعتی مشغول به کار بودم که اون مردا از در باشگاه بیرون اومدند منم سریع سرم رو پایین انداختم و کارم رو ادامه دادم
داشتند از سالون رد میشدند که یکی از اونها به من نگاه کرد و بعد به طرفم امد سریع پشتم رو کردم بهش و میخواستم ازش دور بشم که یهو محکم دستم رو کشید و منو برگردوند سمت خودش
همونطور که دو تا مچ دستم رو با یه دست گرفته بود
اون یکی دستش رو جلو آورد و گونهام رو نوازش کرد...سرم رو عقب کشیدم..اما دوباره کارش رو تکرار کرد...
به گفته یتهیونگ گوش کردم و نمیخواستم حرفی بزنم...
پوزخندی زد و گفت...
÷اوو کیم چه دختر خوشگلی رو آورده
و بعد رو به بقیه کرد و گفت...
÷مگه نه بچه ها؟
اونا هم پوزخندی زدن و حرفشو تایید کردن
تا میخواست ادامهیحرفشو بزنه صدای زنگ موبایل اومد ...
یکی از اون مردا موبایلش رو نگاه کرد و گفت...
=کیم...کیم داره زنگ میزنه
÷هه چقدر حلالزادهست...بزن رو بلند گو
=اوکی
صدای عصبانی تهیونگ به گوشم رسید که گفت..
تهیونگ: دستتو از رو صورتش بردار
÷بی خیال کیم...حیفه همچنین عروسکی از دستمون بره..
تهیونگ: تو راهم دارم میام به نفعته که همین الان بری...اگه بیام ببینم که هنوز تو سالنی اتفاق خوبی نمیافته
÷ولی...
تهیونگ: یادت نرفته که دو ماه پیش چه اتفاقی برای اون پسره افتاد ؟
مرده قیافش رنگ ترس گرفت و دستاش رو از روی مچم و گونهام برداشت و با لکنت گفت..
÷ن..نه..یادم نرفته
تهیونگ: خوبه...و بعد تهیونگ تماس رو قطع کرد
همهشون به من یه نگاه خیلی بدی کردند و اون مرده گفت...
÷بیایید بریم...الاناست که کیم برسه....
و ازم دور شدند و درو محکم بستند و رفتند
چند دقیقه گذشت اما تهیونگ نیومد ...فکر کنم به اون مردا دروغ گفته بود که چند دقیقه دیگه میرسه...
ساعت سه بود کارام از چیزی که فکرشو میکردم زود تر تموم شد...اما تهیونگ هنوز نیومده بود....رفتم و وسایل کارم رو داخل اتاق گذاشتم و درشو قفل کردم
صدای باز و بسته شدن در امد سرم رو برگردوندم تهیونگ رو دیدم که تو دستش جعبه های پیتزا و نوشیدنی بود
ا.ت: سلام
به اطراف که نسبت به صبح خیلی تمیز شده بود نگاهی کرد و گفت...
تهیونگ: سلام...خسته نباشی...
ا.ت: ممنون
تهیونگ به سمت صندلی ها رفت و در نوشیدنی و جعبه پیتزا ها رو باز کرد و گفت..
تهیونگ: بیا یه چیزی بخوریم...قرار بود زود تر بیام اما نشد...از صبح هم چیزی نخوردی
ا.ت: امدم
بعد از تموم شدن غذا تهیونگ آروم گفت...
تهیونگ: اونا...بهت ...چی گفتن؟
ا.ت: هیچی.. چیز خاصی نگفتن...
سرشو تکون داد و دیگه چیزی نگفت....
- ۳۱.۶k
- ۰۶ اسفند ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۶)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط