•وقتی میدزدنت...•
•وقتی میدزدنت...•
🐶 #جیک 🐶 پارت2~🌻
مدام گریه میکردی و التماسش میکردی ولی بخاطر دستمالی که روی دهنت بسته شده بود صدات چیزی جز جیغ های نامفهوم بنظر نمیرسید...
طولی نکشید که با صدای قدم های فردی همه ی مردان اسلحه هاشون رو سمتش نشونه گرفتن واسه همین جیک چاره ای جز تسلیم شدن و به زمین گذاشتن اسلحه اش نداشت...با دیدنش اشک هات پرشدت تر شد و همش سرت رو به دو طرف تکون میدادی تا برگرده ولی حالا...زیادی دیر شده بود
مردی که کانگ صداش میزدن دوباره بهت نزدکیتر شد و دستش رو روی شونه اش گذاشت و با دست دیگه اش چسب رو از دهنت کشید که مساوی با فریاد های تو بود
+چرا اومدیییییی...برگردددددد خواهش میکنم..خواهش میکنم بهش اسیب نزنید..
جیک با بغضی که در نگاهش مشخص بود به زور خودشو کنترل کرد و با عصبانیت به مرد کنار تو نگاه کرد
_کانگ...قرار بود که اونو ولش کنی...این مشکل ماست! اون هیچ اشتباهی نکرده! حالا که من اینجا بزار ا/ت بره!!!
مرد دوباره پوزخندی زد
÷اوه اوه چه فداکاری قشنگی! حتما...چرا که نه حالا که تو اینجایی نیازی به این دختر ندارم
با اشاره به زیر دست هاش تو رو ازاد کرد..تو خواستی به سمت جیک بدوئی ولی دستت توسط مرد کشیده شد و مانع از حرکتت شد
÷نه دیگ...اینکه ازادت کردم به این معنی نیست که میتونی بری پیشش
خنده ای دوباره کرد
_گفتم ولش کنننننن!
با فریادی که از جیک شنیده شد خنده ی مرد خشک شد
÷هعی...چه زوج عاشقی...دلم میخواد ببینم بدون هم میخواید چجوری زندگی کنید؟
با این حرفش اسلحه اش رو به سمت جیک نشونه گرفت..
میدونستی که اگه حالا کاری نکنی همچی تموم میشه...زندگیت نابود میشه..پس بلافاصله همه ی ترس هات رو سرکوب کردی و گازی محکم از دست مرد زدی که باعث شد فریادی از درد بزنه و اسلحه اش به زمین بیوفته و همین... برای جلب توجه همه ی افراد اون مکان کافی بود تا بهت نگاه کنن
جیک سریع از این فرصت استفاده کرد و سریع اسلحه ی دیگه اش رو بیرون اورد و به سمت مرد نشونه گرفت و باعث تسلیم شدنش شد..
.
.
.
حالا جیک محکم بغلت کرده بود و با صدای اروم اما پر از بغضی حرف میزد
_متاسفام...متاسفام نباید اون حرفارو میزدم..نباید بخاطر یه چیز مسخره دعوا میکردم...نباید تنهات میزاشتم
اگه چیزیت میشد چی؟ نه نه نمیتونم نمیخوام حتی تصورشو بکنم..
لبخندی زدی و از بغلش بیرون اومدی و صورتشو تو دستات گرفتی
+منم متاسفام...نباید دعوا رو ادامه میدادم..اشکال نداره الان همچی تموم شد...
🐶🐶🐶🐶🐶🐶🐶🐶🐶🐶🐶🐶🐶🐶🐶
#سناریو #انهایپن #سناریو_انهایپن #جیک #شیم_جه_یون #سناریو_جیک
#فیکشن #فیک #مافیا #دزد #دعوا #دشمن #Enhypen #fic_enhypen #fic #Enhypen_Fic #jake
🐶 #جیک 🐶 پارت2~🌻
مدام گریه میکردی و التماسش میکردی ولی بخاطر دستمالی که روی دهنت بسته شده بود صدات چیزی جز جیغ های نامفهوم بنظر نمیرسید...
طولی نکشید که با صدای قدم های فردی همه ی مردان اسلحه هاشون رو سمتش نشونه گرفتن واسه همین جیک چاره ای جز تسلیم شدن و به زمین گذاشتن اسلحه اش نداشت...با دیدنش اشک هات پرشدت تر شد و همش سرت رو به دو طرف تکون میدادی تا برگرده ولی حالا...زیادی دیر شده بود
مردی که کانگ صداش میزدن دوباره بهت نزدکیتر شد و دستش رو روی شونه اش گذاشت و با دست دیگه اش چسب رو از دهنت کشید که مساوی با فریاد های تو بود
+چرا اومدیییییی...برگردددددد خواهش میکنم..خواهش میکنم بهش اسیب نزنید..
جیک با بغضی که در نگاهش مشخص بود به زور خودشو کنترل کرد و با عصبانیت به مرد کنار تو نگاه کرد
_کانگ...قرار بود که اونو ولش کنی...این مشکل ماست! اون هیچ اشتباهی نکرده! حالا که من اینجا بزار ا/ت بره!!!
مرد دوباره پوزخندی زد
÷اوه اوه چه فداکاری قشنگی! حتما...چرا که نه حالا که تو اینجایی نیازی به این دختر ندارم
با اشاره به زیر دست هاش تو رو ازاد کرد..تو خواستی به سمت جیک بدوئی ولی دستت توسط مرد کشیده شد و مانع از حرکتت شد
÷نه دیگ...اینکه ازادت کردم به این معنی نیست که میتونی بری پیشش
خنده ای دوباره کرد
_گفتم ولش کنننننن!
با فریادی که از جیک شنیده شد خنده ی مرد خشک شد
÷هعی...چه زوج عاشقی...دلم میخواد ببینم بدون هم میخواید چجوری زندگی کنید؟
با این حرفش اسلحه اش رو به سمت جیک نشونه گرفت..
میدونستی که اگه حالا کاری نکنی همچی تموم میشه...زندگیت نابود میشه..پس بلافاصله همه ی ترس هات رو سرکوب کردی و گازی محکم از دست مرد زدی که باعث شد فریادی از درد بزنه و اسلحه اش به زمین بیوفته و همین... برای جلب توجه همه ی افراد اون مکان کافی بود تا بهت نگاه کنن
جیک سریع از این فرصت استفاده کرد و سریع اسلحه ی دیگه اش رو بیرون اورد و به سمت مرد نشونه گرفت و باعث تسلیم شدنش شد..
.
.
.
حالا جیک محکم بغلت کرده بود و با صدای اروم اما پر از بغضی حرف میزد
_متاسفام...متاسفام نباید اون حرفارو میزدم..نباید بخاطر یه چیز مسخره دعوا میکردم...نباید تنهات میزاشتم
اگه چیزیت میشد چی؟ نه نه نمیتونم نمیخوام حتی تصورشو بکنم..
لبخندی زدی و از بغلش بیرون اومدی و صورتشو تو دستات گرفتی
+منم متاسفام...نباید دعوا رو ادامه میدادم..اشکال نداره الان همچی تموم شد...
🐶🐶🐶🐶🐶🐶🐶🐶🐶🐶🐶🐶🐶🐶🐶
#سناریو #انهایپن #سناریو_انهایپن #جیک #شیم_جه_یون #سناریو_جیک
#فیکشن #فیک #مافیا #دزد #دعوا #دشمن #Enhypen #fic_enhypen #fic #Enhypen_Fic #jake
۹.۴k
۱۰ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.