•وقتی میدزدنت...•
•وقتی میدزدنت...•
🐶 #جیک 🐶 پارت1~🌻
بعد دعوای شدیدی که داشتید از خونه بیرون اومده بودی و سعی میکردی خودتو اروم کنی و یه هوایی بخوری...
همینجوری که داشتی تو خیابون های خلوت قدم میزدی با قرار گرفتن دستمالی روی صورتت هوشیاریتو از دست دادی..
.
.
.
همراه با سرگیجه ای که داشتی اروم چشماتو باز کردی..یه مکان نسبتا تاریک و سرد با گروهی از مردای عضلانی و سلاح بدست همجا ایستاده بودن
÷خب خب خانم کیم...چخبر؟ (خنده)
نگاهتو به مردی که با خنده های مزخرفی بهت نزدیکتر میشد دادی...
÷خیلی دوس دارم بدونم وقتی شیم بدونه اینجا گیر افتادی چیکار میکنه
÷خب..حتما بدو بدو میاد اینجا که نجاتت بده اره؟ خیلی عالی میشه!
با شنیدن حرفاش قطره های اشکی از چشمات سرازیر میشد..میدونستی که قصدش چیه...میدونستی که بخاطر کینه ای که از جیک داره میخواد انتقام بگیره و حالا تو مثل پنیری بودی که برای گیر انداختن موش ازش استفاده میشد..
مرد پوزخندی زد و به یکی از زیر دست هاش اشاره کرد که گوشی تلفنش رو بهش بده
به محض اینکه گوشیش رو گرفت شروع به فیلم برداری از تویی که به صندلی بسته شده بودی و دهنت بسته بود کرد و اونو برای جیک فرستاد..
مدتی طول نکشید که صدای زنگ گوشی مرد بلند شد
÷الو؟ اوه شیم! میدونستم که حتما زنگ میزنی...حتما میخوای حال دوس دختر عزیزتو بدونی نه؟
_فقط بگو که کجایی! دست بهش بزنی دنیارو رو سرت خراب میکنم کانگ!
جیک با عصبانیت حرفارو فریاد میزد..جوری که توهم میتونستی صداش رو از پشت گوشی اون مرد بشنوی
مرد خنده ای دوباره سر داد
÷اوه..حتما خیلی نگران این کوچولو شدی مگه نه؟ خب خب ادرس رو میفرستم واست ولی میدونی که...اگه تنهایی نیای جون این دختر بخطر میوفته
سپس بدون اینکه اجازه ای به حرف زدن جیک بده تلفن رو قطع کرد
🐶🐶🐶🐶🐶🐶🐶🐶🐶🐶🐶🐶🐶🐶🐶
#سناریو #انهایپن #سناریو_انهایپن #جیک #شیم_جه_یون #سناریو_جیک
#فیکشن #فیک #مافیا #دزد #دعوا #دشمن #Enhypen #fic_enhypen #fic #Enhypen_Fic #jake
🐶 #جیک 🐶 پارت1~🌻
بعد دعوای شدیدی که داشتید از خونه بیرون اومده بودی و سعی میکردی خودتو اروم کنی و یه هوایی بخوری...
همینجوری که داشتی تو خیابون های خلوت قدم میزدی با قرار گرفتن دستمالی روی صورتت هوشیاریتو از دست دادی..
.
.
.
همراه با سرگیجه ای که داشتی اروم چشماتو باز کردی..یه مکان نسبتا تاریک و سرد با گروهی از مردای عضلانی و سلاح بدست همجا ایستاده بودن
÷خب خب خانم کیم...چخبر؟ (خنده)
نگاهتو به مردی که با خنده های مزخرفی بهت نزدیکتر میشد دادی...
÷خیلی دوس دارم بدونم وقتی شیم بدونه اینجا گیر افتادی چیکار میکنه
÷خب..حتما بدو بدو میاد اینجا که نجاتت بده اره؟ خیلی عالی میشه!
با شنیدن حرفاش قطره های اشکی از چشمات سرازیر میشد..میدونستی که قصدش چیه...میدونستی که بخاطر کینه ای که از جیک داره میخواد انتقام بگیره و حالا تو مثل پنیری بودی که برای گیر انداختن موش ازش استفاده میشد..
مرد پوزخندی زد و به یکی از زیر دست هاش اشاره کرد که گوشی تلفنش رو بهش بده
به محض اینکه گوشیش رو گرفت شروع به فیلم برداری از تویی که به صندلی بسته شده بودی و دهنت بسته بود کرد و اونو برای جیک فرستاد..
مدتی طول نکشید که صدای زنگ گوشی مرد بلند شد
÷الو؟ اوه شیم! میدونستم که حتما زنگ میزنی...حتما میخوای حال دوس دختر عزیزتو بدونی نه؟
_فقط بگو که کجایی! دست بهش بزنی دنیارو رو سرت خراب میکنم کانگ!
جیک با عصبانیت حرفارو فریاد میزد..جوری که توهم میتونستی صداش رو از پشت گوشی اون مرد بشنوی
مرد خنده ای دوباره سر داد
÷اوه..حتما خیلی نگران این کوچولو شدی مگه نه؟ خب خب ادرس رو میفرستم واست ولی میدونی که...اگه تنهایی نیای جون این دختر بخطر میوفته
سپس بدون اینکه اجازه ای به حرف زدن جیک بده تلفن رو قطع کرد
🐶🐶🐶🐶🐶🐶🐶🐶🐶🐶🐶🐶🐶🐶🐶
#سناریو #انهایپن #سناریو_انهایپن #جیک #شیم_جه_یون #سناریو_جیک
#فیکشن #فیک #مافیا #دزد #دعوا #دشمن #Enhypen #fic_enhypen #fic #Enhypen_Fic #jake
۸.۵k
۱۰ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.