هاناهاکیماسو
#هاناهاکیماسو
#part27
هانا دیگه کار نمیکرد و وقتشو بیشتر تو کتابخونش میگذروند چون کوک نبود و اون حوصلش سر میرفت پارچه آبی برداشت و به سمت گلا رفت و بهشون آب میداد و به طرز کیوتی باهاشون حرف میزد وقتی داشت گلارو آب میداد صدا کوبیده شدن در و بسته شدنش اومد
+کوک تویی
صدایی نیومد هانا کمی ترسید رفت سمت در و با دیدن میسو ترسش بیشتر شد میسو چاقویه تویه دستش رو تیز میکرد و تکون میداد
•این چاقو به قدری تیزه که میتونه تمام دل و رودتو از هم بشکافه و زود میمیری
+ا از من چی میخوای
•بهتره صداتو بالا نبری هیچکس به دادت نمیرسه
میسو به سمت هانا حمله کرد و اونو انداخت رو زمین چاقو رو تو پا هانا فرو کرد که جیغ هانا رفت هوا
•اگه تو بمیری من بجا تو کنار کوک میمونم تو هیچ وقت کنار اون نمیمونی میسو ضربه بدی رو رو کنار زیر بغله هانا زد و هانا دوباره جیغش رفت هوا و میسو ضربه بدی رو رو شکم هانا فرو آورد که خون از دهنش ریخت بیرون خواست آخریو تو صورتش بزنه که یسری بادیگارد ریختن تو
.....داری چه گوهی میخوری زنیکه(عربده)
.....باید به ارباب خبر بدیم
.....اون حروم زاده رو ببرید
دوتا بادیگاردا میسو رو گرفتن و بردن هانا خیلی وقت بود بیهوش بود وقتی به کوک خبر دادن چه اتفاقی برا هانا افتاده بدون صبر به همراه تهیونگ رفتن به سمت عمارت از یه طرف به شدت عصبانی بود از یه طرف از نگرانی داشت میمیرد
×کوک یواش برو
بلاخره رسیدن به عمارت کوک بدو بدو رفت سمت در عمارت
_پس شما ک.افتا چه گ.هی میخورید تو این عمارت
.....مارو ببخشید ارباب(گریه و التماس)
_دکتر؟
....خیلی وقته تو اون اتاقک بالا سر خانوم هستن
×کوک آروم باش پسر
_چجوری آروم باشم من اون حروم زاده رو زنده به گور میکنم
کوک به سمت اتاقک رفت و تن بی جون دخترکش رو دید دکتر با دیدن اربابش بلند شد و تعظیم کرد
....ارباب
کوک بی توجه رفت و کنار کاناپه نشست
_هانا عزیزدلم چشماتو باز کن حالش چطوره دکتر
.....ضربه بدی به شکمشون خورده بود شانس آوردید بادیگارداتون زود رسیدن وگرنه معلوم نبود چی میشد
_بهوش میاد
....نه هنوز زوده ممکنه دو سه روزی طول بکشه
_باشه برو بیرون
.....چشم
دکتر بیرون رفت کوک دستایع لاغر و استخوانی دخترکش رو تو دستاش گرفت و بوسه ای روش زد
در قلبش آشوبی بپا بود ترس از دست دادن عشقش رو داشت
معشوقه اش حالا چشمان زیبایش را بسته بود و در انتظار دیدن دوباره چشمانش بود
_هانایه من چشماتو وا کن امروز انقدر به فکرت بودم مثل پروانه تو ذهنم میچرخیدی فرشته کوچولوم
#part27
هانا دیگه کار نمیکرد و وقتشو بیشتر تو کتابخونش میگذروند چون کوک نبود و اون حوصلش سر میرفت پارچه آبی برداشت و به سمت گلا رفت و بهشون آب میداد و به طرز کیوتی باهاشون حرف میزد وقتی داشت گلارو آب میداد صدا کوبیده شدن در و بسته شدنش اومد
+کوک تویی
صدایی نیومد هانا کمی ترسید رفت سمت در و با دیدن میسو ترسش بیشتر شد میسو چاقویه تویه دستش رو تیز میکرد و تکون میداد
•این چاقو به قدری تیزه که میتونه تمام دل و رودتو از هم بشکافه و زود میمیری
+ا از من چی میخوای
•بهتره صداتو بالا نبری هیچکس به دادت نمیرسه
میسو به سمت هانا حمله کرد و اونو انداخت رو زمین چاقو رو تو پا هانا فرو کرد که جیغ هانا رفت هوا
•اگه تو بمیری من بجا تو کنار کوک میمونم تو هیچ وقت کنار اون نمیمونی میسو ضربه بدی رو رو کنار زیر بغله هانا زد و هانا دوباره جیغش رفت هوا و میسو ضربه بدی رو رو شکم هانا فرو آورد که خون از دهنش ریخت بیرون خواست آخریو تو صورتش بزنه که یسری بادیگارد ریختن تو
.....داری چه گوهی میخوری زنیکه(عربده)
.....باید به ارباب خبر بدیم
.....اون حروم زاده رو ببرید
دوتا بادیگاردا میسو رو گرفتن و بردن هانا خیلی وقت بود بیهوش بود وقتی به کوک خبر دادن چه اتفاقی برا هانا افتاده بدون صبر به همراه تهیونگ رفتن به سمت عمارت از یه طرف به شدت عصبانی بود از یه طرف از نگرانی داشت میمیرد
×کوک یواش برو
بلاخره رسیدن به عمارت کوک بدو بدو رفت سمت در عمارت
_پس شما ک.افتا چه گ.هی میخورید تو این عمارت
.....مارو ببخشید ارباب(گریه و التماس)
_دکتر؟
....خیلی وقته تو اون اتاقک بالا سر خانوم هستن
×کوک آروم باش پسر
_چجوری آروم باشم من اون حروم زاده رو زنده به گور میکنم
کوک به سمت اتاقک رفت و تن بی جون دخترکش رو دید دکتر با دیدن اربابش بلند شد و تعظیم کرد
....ارباب
کوک بی توجه رفت و کنار کاناپه نشست
_هانا عزیزدلم چشماتو باز کن حالش چطوره دکتر
.....ضربه بدی به شکمشون خورده بود شانس آوردید بادیگارداتون زود رسیدن وگرنه معلوم نبود چی میشد
_بهوش میاد
....نه هنوز زوده ممکنه دو سه روزی طول بکشه
_باشه برو بیرون
.....چشم
دکتر بیرون رفت کوک دستایع لاغر و استخوانی دخترکش رو تو دستاش گرفت و بوسه ای روش زد
در قلبش آشوبی بپا بود ترس از دست دادن عشقش رو داشت
معشوقه اش حالا چشمان زیبایش را بسته بود و در انتظار دیدن دوباره چشمانش بود
_هانایه من چشماتو وا کن امروز انقدر به فکرت بودم مثل پروانه تو ذهنم میچرخیدی فرشته کوچولوم
۹.۶k
۱۵ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.