هاناهاکیماسو
#هاناهاکیماسو
#part25
+منو نگاه کن
کوک آروم سرشو بالا آورد و به چشمایع مثل شبه هم نگاه میکردن
+تو بد متوجه منظورم شدی دیوونه من عاشقتم من زودتر از تو عاشقت بودم الانم هستم فقط تو زیادی قلبمو شکوندی چه بدی داشت که یه بارم تو مثل من نشی
_دقیقا ۷ سال پیش وقت تو ۱۰ سالت بود و من ۱۷ با ارزش ترین کسی بودی که داشتم زمانی که اومدم پیش پدربزرگ و عمو برا ازدواج با تو و گفتن حسم بهشون منو رد کردن گفتن فراموشت کنم گفتن بدردت نمیخورن گفتن اون لیاقت بهترینارو داره تو هنوز هیچ کاره ای اون حرفا برام مثل زهر بود نخواستن مال من باشی نخواستن مال یه آدم بی عرضه باشی ولی من میخواستمت من فقط خواستم از ذهنم بری بیرون اما دقیقا روزی که گفتن باهات ازدواج کنم دیر بودی ولی بعد هر بار میدیدمت بیشتر حالم بد میشد و حالا دیگه نتونستم خودمو نگه دارم تو هنوزم برام با ارزشی
دخترک اشک میریخت بخاطر مردش که چه دردی کشیده کمی رفت بالا و پسرک رو بغل کرد
+متاسفم نمیدونستم
کوک محکم دخترک رو بغل کرد و موهای هم دیگه رو نوازش میکردن کوک هانا رو کشید بالا و رو پاش نشوند هانا گونه کبود پسرک رو نوازش کرد کوک دستشو رو پشت موهایه دخترک گذاشت و لباش رو محکم به لباش چسبوند هانا یقه کت پسرک رو تو مشتاش گرفت و عاشقانه همو میبوسیدن و این کوک بود که میتونست تا صبح اون لبایه خوش طعمه دخترک رو مک بزنه اما هیچکس نمیدونست بین اون درختا شخصی آشنا اون دوتا رو زیر نظر داره و اون میسو بود که با چشایه قرمز و عصبانی نقشه قتل هانا رو میکشید و بعد از اونجا دور شد
پرش به نیمه ها شب
کوک کتشو در آورده بود و حالا راحت بود
همون موقع صدا در اومد کوک بجا هانا بلند شد و در و باز کرد با دیدن آجوما و قهوه تو دستش لبخندی زد
_ممنونم آجوما
کوک قهوه رو گرفت و وسط خودش و هانا گذاشت
+میخوای اینجا بمونی؟
_میخوای برم
+نه نه فقط گفتم خودت راحت باشی
_من راحتم عزیزم
هانا با عزیزم گفتن کوک تو دلش قند آب شد و موهاشو داد پشت گوشش
_بخور دیگه سرد میشه ها
+باشه
هانا قهوه خودشو برداشت و آروم آروم ازش میخورد بعد از اون بخاطر سردی هوا رفتن تو عمارت و حالا باید کنار هم میخوابیدن
_بیا دیگه نگو که خجالت میکشی
+بدون لباس؟
_مگه شوهرت نیستم
+عادت ندارم
کوک از جاش بلند شد و هانا رو بغل کرد با خودش برد سمت تخت انداختش رو تخت
#part25
+منو نگاه کن
کوک آروم سرشو بالا آورد و به چشمایع مثل شبه هم نگاه میکردن
+تو بد متوجه منظورم شدی دیوونه من عاشقتم من زودتر از تو عاشقت بودم الانم هستم فقط تو زیادی قلبمو شکوندی چه بدی داشت که یه بارم تو مثل من نشی
_دقیقا ۷ سال پیش وقت تو ۱۰ سالت بود و من ۱۷ با ارزش ترین کسی بودی که داشتم زمانی که اومدم پیش پدربزرگ و عمو برا ازدواج با تو و گفتن حسم بهشون منو رد کردن گفتن فراموشت کنم گفتن بدردت نمیخورن گفتن اون لیاقت بهترینارو داره تو هنوز هیچ کاره ای اون حرفا برام مثل زهر بود نخواستن مال من باشی نخواستن مال یه آدم بی عرضه باشی ولی من میخواستمت من فقط خواستم از ذهنم بری بیرون اما دقیقا روزی که گفتن باهات ازدواج کنم دیر بودی ولی بعد هر بار میدیدمت بیشتر حالم بد میشد و حالا دیگه نتونستم خودمو نگه دارم تو هنوزم برام با ارزشی
دخترک اشک میریخت بخاطر مردش که چه دردی کشیده کمی رفت بالا و پسرک رو بغل کرد
+متاسفم نمیدونستم
کوک محکم دخترک رو بغل کرد و موهای هم دیگه رو نوازش میکردن کوک هانا رو کشید بالا و رو پاش نشوند هانا گونه کبود پسرک رو نوازش کرد کوک دستشو رو پشت موهایه دخترک گذاشت و لباش رو محکم به لباش چسبوند هانا یقه کت پسرک رو تو مشتاش گرفت و عاشقانه همو میبوسیدن و این کوک بود که میتونست تا صبح اون لبایه خوش طعمه دخترک رو مک بزنه اما هیچکس نمیدونست بین اون درختا شخصی آشنا اون دوتا رو زیر نظر داره و اون میسو بود که با چشایه قرمز و عصبانی نقشه قتل هانا رو میکشید و بعد از اونجا دور شد
پرش به نیمه ها شب
کوک کتشو در آورده بود و حالا راحت بود
همون موقع صدا در اومد کوک بجا هانا بلند شد و در و باز کرد با دیدن آجوما و قهوه تو دستش لبخندی زد
_ممنونم آجوما
کوک قهوه رو گرفت و وسط خودش و هانا گذاشت
+میخوای اینجا بمونی؟
_میخوای برم
+نه نه فقط گفتم خودت راحت باشی
_من راحتم عزیزم
هانا با عزیزم گفتن کوک تو دلش قند آب شد و موهاشو داد پشت گوشش
_بخور دیگه سرد میشه ها
+باشه
هانا قهوه خودشو برداشت و آروم آروم ازش میخورد بعد از اون بخاطر سردی هوا رفتن تو عمارت و حالا باید کنار هم میخوابیدن
_بیا دیگه نگو که خجالت میکشی
+بدون لباس؟
_مگه شوهرت نیستم
+عادت ندارم
کوک از جاش بلند شد و هانا رو بغل کرد با خودش برد سمت تخت انداختش رو تخت
۴۰.۷k
۱۴ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.