فصل عشق خونین
فصل۲ 《 عشق خونین 》
پارت ۹۲
تا میخواست تشکر کنه پاش به سنگ گیر کرد و تا نزدیک بود بیافته رو زمین جیمین زود دست اش را دوره کمر اش حلقه کرد و به خودش نزدیک اش کرد و نگران گفت
جیمین : مراقب خودت باش عزیزم
ات خنده ای کرد
ات : ایی آره باید مراقب باشم
جیمین دستش را از رو کمر اش برداشت و ات درست ایستاد دوباره دست تو دست راهی شدن
ات : جیمین کی میرم ... واقعا خوشحالم هم اون طلسم شکسته شد هم تو پیشم هستی
جیمین : میریم ... ولی صبر کن
هر دو سوار کالسکه شدن و راهی شدن هوا تارک بود و ات به بیرون نگاه میکرد مردم سره مغازه ها بودن و بچه ها بیرون داشتن بازی میکردن انگار نه انگار که شب شده بود .. ات در حالی که به بیرون خیره بود گفت
ات : جیمین ...
جیمین : بله
ات : جیمین چرا همه بیرون هستن
جیمین : چطور مگه کسی بیرون نمیرن
ات : نه خب شب شده
ات نگاهش را به جیمین دوخت و بهش نزدیک شد ...
جیمین : خب میدونی که ما خونآشام هستیم و روز ها خوابیم و شب ها بیدار
ات : واقعا
جیمین: آره دیگه مگه نمیدونی
ات : چرا میدونم
اخره حرفش خنده ای کرد و جیمین نزدیک اش شد و گفت
جیمین : خب منظوری داری ؟
ات : خب منظوری ندارم
جیمین : ببینم تو داری یه کارایی میکنی
ات خنده ای کرد .... ات : آقا پارک اینو میخواستم بهت بدم
ل*ب هایش را نزدیک ل*ب های جیمین کرد ولی ب*وس اش نکرد نکرد عقب. رفت با صدا بلند خندید جیمین عصبی گفت
جیمین : دارم برات
بلخره رسیدن قصر و از کالسکه پیاده شدن جیمین همچنان دست ات را گرفته بود و وارده سالن بزرگ شدن همه مشغول تزئین های قصر بودن و با بدو این طرف و اون طرف میرفتن تا اینکه ات روبه جیمین کرد
ات : چه خبر شده جیمین
جیمین : چیزی نیست خودت میفهمی
ات شانه ای بالا انداخت و هیچ حرفی نگفت وارد اتاق شدن و ات روبه جیمین کرد
ات : کجا میری
جیمین : امشب جشنی داریم که باید شرکت کنی توش
ات : بلخره که میریم پس حتما آماده میشم
جیمین : آفرین عشقم
پارت ۹۲
تا میخواست تشکر کنه پاش به سنگ گیر کرد و تا نزدیک بود بیافته رو زمین جیمین زود دست اش را دوره کمر اش حلقه کرد و به خودش نزدیک اش کرد و نگران گفت
جیمین : مراقب خودت باش عزیزم
ات خنده ای کرد
ات : ایی آره باید مراقب باشم
جیمین دستش را از رو کمر اش برداشت و ات درست ایستاد دوباره دست تو دست راهی شدن
ات : جیمین کی میرم ... واقعا خوشحالم هم اون طلسم شکسته شد هم تو پیشم هستی
جیمین : میریم ... ولی صبر کن
هر دو سوار کالسکه شدن و راهی شدن هوا تارک بود و ات به بیرون نگاه میکرد مردم سره مغازه ها بودن و بچه ها بیرون داشتن بازی میکردن انگار نه انگار که شب شده بود .. ات در حالی که به بیرون خیره بود گفت
ات : جیمین ...
جیمین : بله
ات : جیمین چرا همه بیرون هستن
جیمین : چطور مگه کسی بیرون نمیرن
ات : نه خب شب شده
ات نگاهش را به جیمین دوخت و بهش نزدیک شد ...
جیمین : خب میدونی که ما خونآشام هستیم و روز ها خوابیم و شب ها بیدار
ات : واقعا
جیمین: آره دیگه مگه نمیدونی
ات : چرا میدونم
اخره حرفش خنده ای کرد و جیمین نزدیک اش شد و گفت
جیمین : خب منظوری داری ؟
ات : خب منظوری ندارم
جیمین : ببینم تو داری یه کارایی میکنی
ات خنده ای کرد .... ات : آقا پارک اینو میخواستم بهت بدم
ل*ب هایش را نزدیک ل*ب های جیمین کرد ولی ب*وس اش نکرد نکرد عقب. رفت با صدا بلند خندید جیمین عصبی گفت
جیمین : دارم برات
بلخره رسیدن قصر و از کالسکه پیاده شدن جیمین همچنان دست ات را گرفته بود و وارده سالن بزرگ شدن همه مشغول تزئین های قصر بودن و با بدو این طرف و اون طرف میرفتن تا اینکه ات روبه جیمین کرد
ات : چه خبر شده جیمین
جیمین : چیزی نیست خودت میفهمی
ات شانه ای بالا انداخت و هیچ حرفی نگفت وارد اتاق شدن و ات روبه جیمین کرد
ات : کجا میری
جیمین : امشب جشنی داریم که باید شرکت کنی توش
ات : بلخره که میریم پس حتما آماده میشم
جیمین : آفرین عشقم
- ۱۵.۰k
- ۲۹ بهمن ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط