پارت210
#پارت210
تا اینکه مغزم فرمان داد که کنار برم ولی انگار دیر شده بود و...
(آرسام)
هر چقدر داد میزدم میگفتم کنار برو ولی انگار نه انگار به سمتش رفتم میخواستم برم اون ور خیابون ولی دیر شده بود سمند مشکی رنگ به سرعت زد بهش به طوری که تینا اول رو هوا معلق موند و بعد به سرعت خورد زمین
خشکم زد پاهام یاری حرکت نمیداد بهت زده نگاهم بین تینا و ماشین در نوسان بود... ماشین شیشه هاش دودی بود و هیچی معلوم نبود
چند دقیقه ایی وایستاد و بعد پاشو گذاشت رو گاز و حرکت کرد...
با صدای لاستیکاش به خودم اومدم و داد زدم:
تـــــــــــــــیــــــــــــــنــــــــــــا
بدو طرفش رفتم رو سرش وایستادم غرق در خون بود نمیدونستم چیکار کنم چندتا مغازه دار هم رو سرمون بودن جلوش زانو زدم دستاشو تو دستم گرفت ولی تکونی نخورد رو مردمی که رو سرمون وایستاده بودن داد زدم:
بههه چی نگاه میکنید؟ به چییییی؟ زنگ بزنید به اورژانس توروخدا زنگ بزنید...
تند تند جلو در اتاق عمل قدم برمیداشتم نزدیک به 5ساعت بود که تینا رو برده بودن اتاق عمل و هنوز عملش تموم نشده بود
دکترا میگفتن ضربه مغزی شده و احتمال زنده موندش کمه...
به پدرش و خاله نرگس هم خبر دادم ولی هنوز نیومدن، با صدای پا چند نفر دست از حرکت کردن برداشتم با دیدن پدر تینا و خاله نرگس سرمو زیر انداختم که پدر تینا با قدمای بلند بهم نزدیک شد و
یقه مو گرفت محکم کوبیدم به دیوار اتاق عمل قدرت نگاه کردن به چشماشو نداشتم...
بین دندون های کلید شده گفت: چه بلایی سر دخترم اوردی اشغال؟ به دخترم چیکار کردی؟ هان؟
جوابی بهش ندادم حال الان تینا تقصیر منه اره همه اینا تقصیر منه!
فشاری به یقه داد و عصبی تر از گفت:
از وقتی وارد زندگی دخترم شدی نابودش کردی بدبختش کردی یه روز خوش تو زندگیش نداشت
اول که تو اون شمال لعنتی اون بلا رو سرش آوردی دوم اینکه بچه ش مرد و الانم....
تا اینکه مغزم فرمان داد که کنار برم ولی انگار دیر شده بود و...
(آرسام)
هر چقدر داد میزدم میگفتم کنار برو ولی انگار نه انگار به سمتش رفتم میخواستم برم اون ور خیابون ولی دیر شده بود سمند مشکی رنگ به سرعت زد بهش به طوری که تینا اول رو هوا معلق موند و بعد به سرعت خورد زمین
خشکم زد پاهام یاری حرکت نمیداد بهت زده نگاهم بین تینا و ماشین در نوسان بود... ماشین شیشه هاش دودی بود و هیچی معلوم نبود
چند دقیقه ایی وایستاد و بعد پاشو گذاشت رو گاز و حرکت کرد...
با صدای لاستیکاش به خودم اومدم و داد زدم:
تـــــــــــــــیــــــــــــــنــــــــــــا
بدو طرفش رفتم رو سرش وایستادم غرق در خون بود نمیدونستم چیکار کنم چندتا مغازه دار هم رو سرمون بودن جلوش زانو زدم دستاشو تو دستم گرفت ولی تکونی نخورد رو مردمی که رو سرمون وایستاده بودن داد زدم:
بههه چی نگاه میکنید؟ به چییییی؟ زنگ بزنید به اورژانس توروخدا زنگ بزنید...
تند تند جلو در اتاق عمل قدم برمیداشتم نزدیک به 5ساعت بود که تینا رو برده بودن اتاق عمل و هنوز عملش تموم نشده بود
دکترا میگفتن ضربه مغزی شده و احتمال زنده موندش کمه...
به پدرش و خاله نرگس هم خبر دادم ولی هنوز نیومدن، با صدای پا چند نفر دست از حرکت کردن برداشتم با دیدن پدر تینا و خاله نرگس سرمو زیر انداختم که پدر تینا با قدمای بلند بهم نزدیک شد و
یقه مو گرفت محکم کوبیدم به دیوار اتاق عمل قدرت نگاه کردن به چشماشو نداشتم...
بین دندون های کلید شده گفت: چه بلایی سر دخترم اوردی اشغال؟ به دخترم چیکار کردی؟ هان؟
جوابی بهش ندادم حال الان تینا تقصیر منه اره همه اینا تقصیر منه!
فشاری به یقه داد و عصبی تر از گفت:
از وقتی وارد زندگی دخترم شدی نابودش کردی بدبختش کردی یه روز خوش تو زندگیش نداشت
اول که تو اون شمال لعنتی اون بلا رو سرش آوردی دوم اینکه بچه ش مرد و الانم....
۲.۳k
۰۷ اردیبهشت ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.