Part21
Part21
ویو کوک
از خواب بیدار شدم دیدم ات مثل جوجه جمع شده تو بغلم پتو کشیدم روش رفتم پایین همه اونجا بودن
کوک:صبح بخیر
همه: صبح بخیر
کوک:خب بیان برنامه ریزی کنیم
ته:من با بچه ها میریم شهر بازی هر وقت زنگ زدی برمیگردیم
کوک:باشه منم الان میرم وسایل تولد بخرم امروز خیلی سوپراز میشه(چشمک رو به ته)
ته:یعنی میزاری بگم
کوک:اره چرا نزارم
ته:خب چرا تا الان نزاشتی
کوک:اون دیگه به خودم ربط داره
آریا:چیو بگین
ته:میفهمین
رفتم بالا لباس عوض کردم رفتم خریدم و اومدم ساعت ۶ همه ی وسایل هارو میارن خیلی مجللی گرفتم
پرش زمانی به ساعت ۵.........................................................
کوک ویو
داشتیم صحبت میکردیم به ساعت نگاه کردم دیدم ساعت ۵ یک لحضه همینطور موندم به تهونگ با چشم فهموندم
ته :بچه ها حاضر شین بریم شهر بازی
ات:واقعا (ذوق)
ته: آره
تند تند رفتن لباس پوشیدم آمدن ات پرید بغل من مخواست لپمو بوس کنه که حواسش نبود سطحی لبامو بوس کرد
ات:(شک)
کوک:(شک)
ات:ببخشید (خجالت)
کوک:برو(خنده)
رفتن بعد اینکه رفتن ۳۰ دقیقه بعد زنگ زدن وسایلارو آوردن همه چیرو با خاله هانا چیدیم شاید بگید چرا میگم خاله هانا چون فهمیده من ۱۶ سالمه و خب من بهش میگم خاله هانا خلاصه همشو چیدیم شد ساعت ۸ زنگ زدم به ته گفتم بیاین یک ربع بعد اومدن همه چراغا خاموش بود
ات ویو
رفتیم تو چراغا خاموش بود
ات:کسی نیست (روبه ته)
چراغا روشن شد و همه گفتن
همه: تولدت مبارککککککک
دیدم همه جا خیلی مجلسی و خب چون خونه مثل سالن بود و مبلا رو برداشته بودن انگا واقعا تو سالن بودیم و خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی مجلسی و خوشگل شده بود
گریم گرفته بود پریدم ّ
بغل کوک
کوک:چرا گریه میکنی
ات: این اولین تولدیه که هقققق من خوانواده یا دوست دارم (گریه
شوق)
کوک:(خنده)
با پشت زدم به سینش
ات:خیلی بیشعوری نخند(گریه شوق)
کوک:باشه باشه
ویو کوک
از خواب بیدار شدم دیدم ات مثل جوجه جمع شده تو بغلم پتو کشیدم روش رفتم پایین همه اونجا بودن
کوک:صبح بخیر
همه: صبح بخیر
کوک:خب بیان برنامه ریزی کنیم
ته:من با بچه ها میریم شهر بازی هر وقت زنگ زدی برمیگردیم
کوک:باشه منم الان میرم وسایل تولد بخرم امروز خیلی سوپراز میشه(چشمک رو به ته)
ته:یعنی میزاری بگم
کوک:اره چرا نزارم
ته:خب چرا تا الان نزاشتی
کوک:اون دیگه به خودم ربط داره
آریا:چیو بگین
ته:میفهمین
رفتم بالا لباس عوض کردم رفتم خریدم و اومدم ساعت ۶ همه ی وسایل هارو میارن خیلی مجللی گرفتم
پرش زمانی به ساعت ۵.........................................................
کوک ویو
داشتیم صحبت میکردیم به ساعت نگاه کردم دیدم ساعت ۵ یک لحضه همینطور موندم به تهونگ با چشم فهموندم
ته :بچه ها حاضر شین بریم شهر بازی
ات:واقعا (ذوق)
ته: آره
تند تند رفتن لباس پوشیدم آمدن ات پرید بغل من مخواست لپمو بوس کنه که حواسش نبود سطحی لبامو بوس کرد
ات:(شک)
کوک:(شک)
ات:ببخشید (خجالت)
کوک:برو(خنده)
رفتن بعد اینکه رفتن ۳۰ دقیقه بعد زنگ زدن وسایلارو آوردن همه چیرو با خاله هانا چیدیم شاید بگید چرا میگم خاله هانا چون فهمیده من ۱۶ سالمه و خب من بهش میگم خاله هانا خلاصه همشو چیدیم شد ساعت ۸ زنگ زدم به ته گفتم بیاین یک ربع بعد اومدن همه چراغا خاموش بود
ات ویو
رفتیم تو چراغا خاموش بود
ات:کسی نیست (روبه ته)
چراغا روشن شد و همه گفتن
همه: تولدت مبارککککککک
دیدم همه جا خیلی مجلسی و خب چون خونه مثل سالن بود و مبلا رو برداشته بودن انگا واقعا تو سالن بودیم و خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی مجلسی و خوشگل شده بود
گریم گرفته بود پریدم ّ
بغل کوک
کوک:چرا گریه میکنی
ات: این اولین تولدیه که هقققق من خوانواده یا دوست دارم (گریه
شوق)
کوک:(خنده)
با پشت زدم به سینش
ات:خیلی بیشعوری نخند(گریه شوق)
کوک:باشه باشه
۱.۸k
۲۰ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.