𝒰𝓃𝓀𝓃𝑜𝓌𝓃 𝒹𝑒𝓈𝓉𝒾𝓃𝒶𝓉𝒾𝑜𝓃
𝒰𝓃𝓀𝓃𝑜𝓌𝓃 𝒹𝑒𝓈𝓉𝒾𝓃𝒶𝓉𝒾𝑜𝓃
𝐏𝐚𝐫𝐭:⁵⁸
+″بعد از رفتن شاهزاده بلند شدم و لباس خواب بلندمو پوشیدم و به سمت پنجره بالکن حرکت کردم....یعنی این کاری که میکنم درسته؟ حتما دیگه...... لااقل بورا راجبش خبر داره از افکارم خارج شدم و رفتم روی تخت که چشمام گرم شد و خوابیدم......با صدای تق تق در بیدار شدم که دیدم خدمتکار اومده″
+بیا تو
بعد از تعظیم کردن ادامه داد
&بانو ی من ارباب جورج میگن برای صبحونه بیاین پایین
+آمم.... امروز میلی به صبحانه ندارم بهشون بگید لطف دارن اما کمی معدم درد میکنه
&چشم
و دوباره بعد از تعظیمی که کرد رفت بیرون و درو بست
بلند شدم و لباس بسیار ساده ایی رو تنم کردم و رفتم داخل باغشون که دیدم مارک پسر عموی شاهزاده داخل باغ ایستاده
+اوه...سلام(لبخند)
مارک: سلام....
خواست بره که با حرف من ایستاد
+وایسا! تو دقیقا برعکس خواهرت هستی!(خنده)
برگشت و ادامه داد
مارک: بانوی من....زیاد به خانواده من نزدیک نشو(سرد)
و بعد از تعظیم کوتاهی به راهش ادامه داد
یعنی چی؟ یعنی میدونه خواهرش و مادرش میخوان چیکار کنن؟ هوفففف خیلی عجیبن ...... رفتم داخل عمارت که دیدم بورا صدام میکنه
+چی شده؟
×چرا واسه صبحانه نیومدی؟
+معدم درد میکرد
×بیا بریم همه توی سالن اصلی نشستن
+شاهزاده هم هست؟
×اره
+″رفتیم توی سالن اصلی و من بعد سلامی که کردم رفتم و پیش شاهزاده نشستم که شاه ادامه داد
پ.ک: ا.ت جان! امروز صبح خدمتکار ها کیک درست کردن اما مثل کیک و شیرینی های تو خوشمزه نشد حتماً یه روز دوباره برامون درست کن(لبخند)
+لطف دارید سرورم....حتما براتون درست میکنم(لبخند)
𝐏𝐚𝐫𝐭:⁵⁸
+″بعد از رفتن شاهزاده بلند شدم و لباس خواب بلندمو پوشیدم و به سمت پنجره بالکن حرکت کردم....یعنی این کاری که میکنم درسته؟ حتما دیگه...... لااقل بورا راجبش خبر داره از افکارم خارج شدم و رفتم روی تخت که چشمام گرم شد و خوابیدم......با صدای تق تق در بیدار شدم که دیدم خدمتکار اومده″
+بیا تو
بعد از تعظیم کردن ادامه داد
&بانو ی من ارباب جورج میگن برای صبحونه بیاین پایین
+آمم.... امروز میلی به صبحانه ندارم بهشون بگید لطف دارن اما کمی معدم درد میکنه
&چشم
و دوباره بعد از تعظیمی که کرد رفت بیرون و درو بست
بلند شدم و لباس بسیار ساده ایی رو تنم کردم و رفتم داخل باغشون که دیدم مارک پسر عموی شاهزاده داخل باغ ایستاده
+اوه...سلام(لبخند)
مارک: سلام....
خواست بره که با حرف من ایستاد
+وایسا! تو دقیقا برعکس خواهرت هستی!(خنده)
برگشت و ادامه داد
مارک: بانوی من....زیاد به خانواده من نزدیک نشو(سرد)
و بعد از تعظیم کوتاهی به راهش ادامه داد
یعنی چی؟ یعنی میدونه خواهرش و مادرش میخوان چیکار کنن؟ هوفففف خیلی عجیبن ...... رفتم داخل عمارت که دیدم بورا صدام میکنه
+چی شده؟
×چرا واسه صبحانه نیومدی؟
+معدم درد میکرد
×بیا بریم همه توی سالن اصلی نشستن
+شاهزاده هم هست؟
×اره
+″رفتیم توی سالن اصلی و من بعد سلامی که کردم رفتم و پیش شاهزاده نشستم که شاه ادامه داد
پ.ک: ا.ت جان! امروز صبح خدمتکار ها کیک درست کردن اما مثل کیک و شیرینی های تو خوشمزه نشد حتماً یه روز دوباره برامون درست کن(لبخند)
+لطف دارید سرورم....حتما براتون درست میکنم(لبخند)
۱.۳k
۰۴ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.