part: 2
"ɪᴛ ᴘᴀꜱꜱᴇᴅ ᴀɢɪɴ 1"
"ویو نادیا"
_:من هیچ وقت از پیشت نمیرم...
_:تا اخر عمرت من کسیم که ازت محافظت میکنم،من دوباره برمیگردم پیشت
........
_:دختره ولگرد ،چرا انقدر میخوابی!؟....توقعه نداری که من پاشم برات صبحونه درست کنم هان!؟؟..اون ظرفا خودشون شسته نمیشه ....پاشو دیگهه
سری از جام بلند شدم و بلند گفتم:
_: بله!؟
در رو باز کردم و با سرعت پله هارو بالا رفتم که مادر خوندم جلو اشپزخونه ملاقه به دست و با خشم بهم نگاه میکرد
بهش رسیدم و دستامو پشتم قفل کردم ، سرمو پایین انداختم و گفتم:
_بله!؟
با داد جوابم و داد:
_ساعتوو دیدی؟
زیر چشمی به ساعت دیواری نگاه کردم و با مظلومیت گفتم:
_ فقط نیم ساعت دیر شد...
حرفم کامل نشد که داد زد :
_ چرا!؟؟...خسته شدی؟ منم خسته شدم از دستت...تا کی باید خرج تورو بدم؟؟اون بابایه گور به گوریت فقط تورو اویزون گردنم کرد..تا کی باید ازت بکشم؟
ببینم من الان چیکار کردم؟
فقط نیم ساعت دیرتر از خواب بیدار شدم .
منظورش از "خرجی" گوشه انباری میخوابم و به جز یه دست لباس بیرون تو خونه لباسایه پاره پوره میپوشم؟
تح مونده غذاشو بممیده، شده عین مامانه سیندرلا ، تو خونه بابام داره ازم کار میکشه، بعد دقیقا منت کدوم خوبیاشو به روخم میکشه؟!
با صداش به خودم امدم که میگفت:
_ هوی تو کدوم دنیایی!!؟؟؟ با تو امم؟
نادیا: بله!؟
مامان: من دیگه نمیتونم ...پولی ندارم که خرجت کنم...وسایلتو جنع کن گورتو گم کن....
سرمو بالا گرفتم و گفتم:
_ چی؟ کجا؟.....من جایو ندارم...اینجا خونه پدرمهه...
طبق معمول پرید وسط حرفم :
_ کدوم پدر؟ ...پدری که زیرر خاکه!؟؟؟ اون دیگه نیستتت ....منم نمیخوام دختر هرzشو نگه دارم
واقعا نمیدونستم چی بگم؟
پدر مادرم جفتشون تا وقتی زنده بودن از گل نازک تر بهم نمیگفتن...الان این داره لغبایی میزاره روم که باعث میشه از خودم بدم بیاد
منکه تا ۵ سالگی مامانمو دیدم بعدش از دنیا رفت بابامم که چون بچه بودم و چون خودش کارایه زیادی داشت فک میکرد که نیاز به محبت مادری دارم...ولی خودش بعد دو سال از غم دوریه مامانم دق کرد....وظع مالی خوبی داشتیم یعنی جوری که این ۱۴ سال با اون زندگی کردیم...و این پییزی که من متوجعه شدم پولایه بابام تح کشیده که این داره میندازتم بیرون
نامادریش: ببین دختر جون تا قبل عصرر از این خونه گم میشی میرییی.....
میرم؟
وای کجا؟
"ویو نادیا"
_:من هیچ وقت از پیشت نمیرم...
_:تا اخر عمرت من کسیم که ازت محافظت میکنم،من دوباره برمیگردم پیشت
........
_:دختره ولگرد ،چرا انقدر میخوابی!؟....توقعه نداری که من پاشم برات صبحونه درست کنم هان!؟؟..اون ظرفا خودشون شسته نمیشه ....پاشو دیگهه
سری از جام بلند شدم و بلند گفتم:
_: بله!؟
در رو باز کردم و با سرعت پله هارو بالا رفتم که مادر خوندم جلو اشپزخونه ملاقه به دست و با خشم بهم نگاه میکرد
بهش رسیدم و دستامو پشتم قفل کردم ، سرمو پایین انداختم و گفتم:
_بله!؟
با داد جوابم و داد:
_ساعتوو دیدی؟
زیر چشمی به ساعت دیواری نگاه کردم و با مظلومیت گفتم:
_ فقط نیم ساعت دیر شد...
حرفم کامل نشد که داد زد :
_ چرا!؟؟...خسته شدی؟ منم خسته شدم از دستت...تا کی باید خرج تورو بدم؟؟اون بابایه گور به گوریت فقط تورو اویزون گردنم کرد..تا کی باید ازت بکشم؟
ببینم من الان چیکار کردم؟
فقط نیم ساعت دیرتر از خواب بیدار شدم .
منظورش از "خرجی" گوشه انباری میخوابم و به جز یه دست لباس بیرون تو خونه لباسایه پاره پوره میپوشم؟
تح مونده غذاشو بممیده، شده عین مامانه سیندرلا ، تو خونه بابام داره ازم کار میکشه، بعد دقیقا منت کدوم خوبیاشو به روخم میکشه؟!
با صداش به خودم امدم که میگفت:
_ هوی تو کدوم دنیایی!!؟؟؟ با تو امم؟
نادیا: بله!؟
مامان: من دیگه نمیتونم ...پولی ندارم که خرجت کنم...وسایلتو جنع کن گورتو گم کن....
سرمو بالا گرفتم و گفتم:
_ چی؟ کجا؟.....من جایو ندارم...اینجا خونه پدرمهه...
طبق معمول پرید وسط حرفم :
_ کدوم پدر؟ ...پدری که زیرر خاکه!؟؟؟ اون دیگه نیستتت ....منم نمیخوام دختر هرzشو نگه دارم
واقعا نمیدونستم چی بگم؟
پدر مادرم جفتشون تا وقتی زنده بودن از گل نازک تر بهم نمیگفتن...الان این داره لغبایی میزاره روم که باعث میشه از خودم بدم بیاد
منکه تا ۵ سالگی مامانمو دیدم بعدش از دنیا رفت بابامم که چون بچه بودم و چون خودش کارایه زیادی داشت فک میکرد که نیاز به محبت مادری دارم...ولی خودش بعد دو سال از غم دوریه مامانم دق کرد....وظع مالی خوبی داشتیم یعنی جوری که این ۱۴ سال با اون زندگی کردیم...و این پییزی که من متوجعه شدم پولایه بابام تح کشیده که این داره میندازتم بیرون
نامادریش: ببین دختر جون تا قبل عصرر از این خونه گم میشی میرییی.....
میرم؟
وای کجا؟
۲۸.۰k
۰۹ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.