⊱⋅ ──────•🦉♾🦇•────── ⋅⊰
⊱⋅ ──────•🦉♾🦇•────── ⋅⊰
پارت 110
[ شروعی دیگر 🖤✨ ]
#دیانا🎀
برگشتم سمت صدا.. با دیدنش بالا رفتن ضربان قلبمو حس کردم..
ناخودآگاه قطره اشکی از گوشه ی چشمم سُر خورد..
بهم نزدیک شد و با دستش مانع ریختن بقیه ی اشکام شد و گفت :< حیف اون چشمای نازت نیست که اینطوری خیس بشن؟ >
با صدای لرزونی گفتم :< ار..سلا..ن >
ارسلان :< جانِ ارسلان؟ میدونی دوساله حسرت شنیدن اسمم از زبونِ تورو دارم؟ >
بی درنگ رفتم تو بغلش..
یکی از دستاشو دور کمرم حلقه کرد و سرشو برد تو گودی گردنمو نفس عمیقی کشید..
دیانا :< دلم برات تنگ شده بود.. >
ارسلان :< قربون اون دلت برم فکر میکنی من دلم برات یه ذره نشده بود؟.. >
دیانا :< چرا گوشیتو جواب نمیدادی؟ چرا نیومدی دیدنم؟.. >
ارسلان :< اگه اومده بودم که نمیتونستم اینجوری سرپرایزت کنم.. >
دیانا :< هوم؟ >
یه دفعه صدای ترکیدن چیزی اومد و کلی فشفشه تو هوا روشن شد..
ارسلان :< امروز چندمه؟ >
دیانا :< بیست و پن.. >
حرفم تو دهنم موند و با چشمای گرد شده به ارسلان زل زدم..
ارسلان :< یادت نبود نه؟ >
دستشو از پشتش در آورد که یه کیک قلبی شکل با شمع 4 روش بود..
لبخندی زد و گفت :< سالگرد ازدواجمون مبارک عشق من.. >
صدای دست زدن از پشت سرمون و پشت بندش صدای محراب و مهشاد و متین و نیکا اومد :< سورپرایززززز >
دستمو جلوی دهنم گذاشتم و با ذوق به ارسلان خیره شدم و گفتم :< اصلا فکرشم نمی کردم.. واقعا سورپرایز شدم.. >
ارسلان خم شد و موهامو که شالم عقب رفته بود رو بوسید و گفت :< قابل شما رو نداره خانومم >
از بغلش بیرون اومدم و رو پنجه ی پام وایستادم و کنار لبشو بوسیدم.
سامیار که کنار رامیار و رها وایستاده بود، دوید بغلم و گفت :< مامانی.. امروز تولدته؟.. >
ارسلان با تعجب به سامیار خیره شد و گفت :< پ..پسرته؟ >
خندیدمو سرمو بردم کنار گوشش و گفتم :< پسرمون!.. >
احساس کردم چشاش از حدقه داره میزنه بیرون.. با خوشحالی به سامیار نگاه کرد که سامیار هم سرشو بلند کرد و با دیدن ارسلان گفت :< آقا خوشتیپه.. شما چقد شبیه بابای منین.. >
ارسلان باخنده گفت :< مگه بابای تو چه شکلیه؟ >
سامیار :< اونجوری که مامانی میگفت، یه مرد قد بلند و خوشتیپه.. تازه وقتی که میخنده مثل شما لپش چال میوفته.. آها راستی میگفت چشماشم دقیقا شبیه منه یعنی وقتی منو میبینه یاد بابام میوفته.. >
چشای ارسلان برق زد و به من نگاه کرد، خندیدمو شونه ای بالا انداختم.
ارسلان خم شد و کنار سامیار نشست و گفت :< چه جالب، آخه تو هم خیلی شبیه پسر منی! شنیدم پسرم یه پسر بلبل زبون و بانمکه اسمشم.. >
وسط حرفش به من نگاه کرد که لب زدم " سامیار "
گیج سرشو به معنیِ " چی؟ " تکون داد که کف دستش با دستم نوشتم " سامیار "
لبخندی زد و رو به سامیار گفت :< اسمشم سامیاره.. >
پارت 110
[ شروعی دیگر 🖤✨ ]
#دیانا🎀
برگشتم سمت صدا.. با دیدنش بالا رفتن ضربان قلبمو حس کردم..
ناخودآگاه قطره اشکی از گوشه ی چشمم سُر خورد..
بهم نزدیک شد و با دستش مانع ریختن بقیه ی اشکام شد و گفت :< حیف اون چشمای نازت نیست که اینطوری خیس بشن؟ >
با صدای لرزونی گفتم :< ار..سلا..ن >
ارسلان :< جانِ ارسلان؟ میدونی دوساله حسرت شنیدن اسمم از زبونِ تورو دارم؟ >
بی درنگ رفتم تو بغلش..
یکی از دستاشو دور کمرم حلقه کرد و سرشو برد تو گودی گردنمو نفس عمیقی کشید..
دیانا :< دلم برات تنگ شده بود.. >
ارسلان :< قربون اون دلت برم فکر میکنی من دلم برات یه ذره نشده بود؟.. >
دیانا :< چرا گوشیتو جواب نمیدادی؟ چرا نیومدی دیدنم؟.. >
ارسلان :< اگه اومده بودم که نمیتونستم اینجوری سرپرایزت کنم.. >
دیانا :< هوم؟ >
یه دفعه صدای ترکیدن چیزی اومد و کلی فشفشه تو هوا روشن شد..
ارسلان :< امروز چندمه؟ >
دیانا :< بیست و پن.. >
حرفم تو دهنم موند و با چشمای گرد شده به ارسلان زل زدم..
ارسلان :< یادت نبود نه؟ >
دستشو از پشتش در آورد که یه کیک قلبی شکل با شمع 4 روش بود..
لبخندی زد و گفت :< سالگرد ازدواجمون مبارک عشق من.. >
صدای دست زدن از پشت سرمون و پشت بندش صدای محراب و مهشاد و متین و نیکا اومد :< سورپرایززززز >
دستمو جلوی دهنم گذاشتم و با ذوق به ارسلان خیره شدم و گفتم :< اصلا فکرشم نمی کردم.. واقعا سورپرایز شدم.. >
ارسلان خم شد و موهامو که شالم عقب رفته بود رو بوسید و گفت :< قابل شما رو نداره خانومم >
از بغلش بیرون اومدم و رو پنجه ی پام وایستادم و کنار لبشو بوسیدم.
سامیار که کنار رامیار و رها وایستاده بود، دوید بغلم و گفت :< مامانی.. امروز تولدته؟.. >
ارسلان با تعجب به سامیار خیره شد و گفت :< پ..پسرته؟ >
خندیدمو سرمو بردم کنار گوشش و گفتم :< پسرمون!.. >
احساس کردم چشاش از حدقه داره میزنه بیرون.. با خوشحالی به سامیار نگاه کرد که سامیار هم سرشو بلند کرد و با دیدن ارسلان گفت :< آقا خوشتیپه.. شما چقد شبیه بابای منین.. >
ارسلان باخنده گفت :< مگه بابای تو چه شکلیه؟ >
سامیار :< اونجوری که مامانی میگفت، یه مرد قد بلند و خوشتیپه.. تازه وقتی که میخنده مثل شما لپش چال میوفته.. آها راستی میگفت چشماشم دقیقا شبیه منه یعنی وقتی منو میبینه یاد بابام میوفته.. >
چشای ارسلان برق زد و به من نگاه کرد، خندیدمو شونه ای بالا انداختم.
ارسلان خم شد و کنار سامیار نشست و گفت :< چه جالب، آخه تو هم خیلی شبیه پسر منی! شنیدم پسرم یه پسر بلبل زبون و بانمکه اسمشم.. >
وسط حرفش به من نگاه کرد که لب زدم " سامیار "
گیج سرشو به معنیِ " چی؟ " تکون داد که کف دستش با دستم نوشتم " سامیار "
لبخندی زد و رو به سامیار گفت :< اسمشم سامیاره.. >
۱۴.۸k
۲۵ تیر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.