Part:65
Part:65
امیلی مطیع ذهنش، کاری رو که بهش دستور میداد انجام داد.
منظورم از کار دقیقا اینکه، دستاش که روی شونه تهیونگ بود رو بالا تر برد. و دقیقا روی خط فَک زیبای پسر قرار داد.
اختلاف قدی کمی بینشون بود، ولی همون یکم امیلی رو مجبور میکرد تا روی نُک پاهاش بلند شه.
و برای مرحله آخر، اول انداختن تک نگاهی به چشم های شُک زده تهیونگ و بعد گذاشتن لب های خودش بر روی لب های پسر.
و بوم...ضربان قلب هایی که همینطور بالا میرفت، امیلی که هیچ تکونی نمیخورد و صورت بقیه که دست کمی از علامت تعجب نبود.
بعد از چند لحظه که مثل چند سال برای دختر گذشت، شاهد همراهی که توسط پسر صورت میگرفت شد.
تهیونگ دستانش رو روی صورت امیلی قرار داد و شروع به بوسیدن امیلی کرد.
امیلی خیلی ناشیانه سعی میکرد باهاش همراهی کنه، ولی خب کم تجربه بودن، یا بهتر بگم بی تجربه بودنش کاملا مشهود بود.
و همین باعث شکل گرفتن یک پوزخند روی لب های پسر شد. ولی اینم بگم باعث نشد اون بوسه شیرین تر از عسل قطع بشه.
امیلی دقیقا خودش رو روی ابر های حس میکرد، و کم کم اون حس گُنگ و مبهم براش شفاف تر میشد. اولین بوسه زندگیش رو، البته شاید دومی؛ اگر بوسه اشتباهی که فقط به یک لمس یک صدم ثانیهای با آنا داشت رو حساب نمیکردیم، اولین بود رو با تهیونگ خوشتیپمون تجربه کرد.
و پسر خوش شانسمون هم با خوشحالی دقیقا مثل امیلی تمام احساسات مِه آلودش کنار رفتن، و جاش رو به خورشید تابان احساساتش دادن.
و از اون طرف، میونگدا که نمیتونست جلوی خندش رو بگیره، و به اون صحنه استثنایی نگاه میکرد، و سعی میکرد مارکو رو از جلو رفتن و مهمان کردن پسرش به یک مشت زیبا، منع کنه.
و مارکو که اول به شدت عصبانی بود ولی حالا کم کم داشت آروم میشد، قطعا دخترش حق داشت همچین چیزی رو در زندگی داشته باشه. اون و همسرش هم دقیقا تو همین سن همچنین چیزی رو تجربه کردند.
ولی میدونین یکم عجیب بود که اون اتفاق دقیقا جلو رویش پیش بیاد.
از دیوید برونو نگفتیم که خونش به جوش اومده بود و دقیقا مثل یک گوجه فرنگی قرمز بود، ولی خب اون حتی لایق صفت گوجه فرنگی هم نیست.
ویولتِ داستان که مادری مهربان بود سعی در کنترل عصبانیتش بود، ولی خب لبخند هیستریکی که داشت تمام احتمالات از بی حس بودن رو نقض میکرد.
بالاخره دو کفتر عاشق این اجازه رو به هم دادند که یک فاصلهای به بدن های بیش از حد نزدیکشون بدن.
امیلی با خجالت سرش رو پایین انداخته بود و لپ هاش هم بگی نگی گُل انداخته بود.
ولی لعنتی یکی نیست بهش بگه اگه میخواستی آخرش خجالت بکشی چرا از اول دست به همچین کاری زدی؟^^
-------------------------------
حتما بخونین^°^
و بالاخرهعع اتفاق هجیان انگیزی که مطمئنا همه منتظر بودیم.
خلاصه طلسم شکسته شد، انشالله ببینیم ادامه چی میشه
اینو از من داشته باشید تا باز امروز پارت بذارم، ببخشید برای این وقفه نمیدونم امتحانات شما شروع شده یا نه ولی خب من که تا خرخره تو امتحان پرم.
حتما نظرتون رو درباره رابطه امیلی و تهیونگ بگین.
و اینکه از این به بعد لایک ها هم بیشتر از ۱۰ تا باید بشه تا پارت بذارم عزیزانم.
-------------------------------
#Mediterraneantreasure
#bts
#taehyung
#fanfiction
امیلی مطیع ذهنش، کاری رو که بهش دستور میداد انجام داد.
منظورم از کار دقیقا اینکه، دستاش که روی شونه تهیونگ بود رو بالا تر برد. و دقیقا روی خط فَک زیبای پسر قرار داد.
اختلاف قدی کمی بینشون بود، ولی همون یکم امیلی رو مجبور میکرد تا روی نُک پاهاش بلند شه.
و برای مرحله آخر، اول انداختن تک نگاهی به چشم های شُک زده تهیونگ و بعد گذاشتن لب های خودش بر روی لب های پسر.
و بوم...ضربان قلب هایی که همینطور بالا میرفت، امیلی که هیچ تکونی نمیخورد و صورت بقیه که دست کمی از علامت تعجب نبود.
بعد از چند لحظه که مثل چند سال برای دختر گذشت، شاهد همراهی که توسط پسر صورت میگرفت شد.
تهیونگ دستانش رو روی صورت امیلی قرار داد و شروع به بوسیدن امیلی کرد.
امیلی خیلی ناشیانه سعی میکرد باهاش همراهی کنه، ولی خب کم تجربه بودن، یا بهتر بگم بی تجربه بودنش کاملا مشهود بود.
و همین باعث شکل گرفتن یک پوزخند روی لب های پسر شد. ولی اینم بگم باعث نشد اون بوسه شیرین تر از عسل قطع بشه.
امیلی دقیقا خودش رو روی ابر های حس میکرد، و کم کم اون حس گُنگ و مبهم براش شفاف تر میشد. اولین بوسه زندگیش رو، البته شاید دومی؛ اگر بوسه اشتباهی که فقط به یک لمس یک صدم ثانیهای با آنا داشت رو حساب نمیکردیم، اولین بود رو با تهیونگ خوشتیپمون تجربه کرد.
و پسر خوش شانسمون هم با خوشحالی دقیقا مثل امیلی تمام احساسات مِه آلودش کنار رفتن، و جاش رو به خورشید تابان احساساتش دادن.
و از اون طرف، میونگدا که نمیتونست جلوی خندش رو بگیره، و به اون صحنه استثنایی نگاه میکرد، و سعی میکرد مارکو رو از جلو رفتن و مهمان کردن پسرش به یک مشت زیبا، منع کنه.
و مارکو که اول به شدت عصبانی بود ولی حالا کم کم داشت آروم میشد، قطعا دخترش حق داشت همچین چیزی رو در زندگی داشته باشه. اون و همسرش هم دقیقا تو همین سن همچنین چیزی رو تجربه کردند.
ولی میدونین یکم عجیب بود که اون اتفاق دقیقا جلو رویش پیش بیاد.
از دیوید برونو نگفتیم که خونش به جوش اومده بود و دقیقا مثل یک گوجه فرنگی قرمز بود، ولی خب اون حتی لایق صفت گوجه فرنگی هم نیست.
ویولتِ داستان که مادری مهربان بود سعی در کنترل عصبانیتش بود، ولی خب لبخند هیستریکی که داشت تمام احتمالات از بی حس بودن رو نقض میکرد.
بالاخره دو کفتر عاشق این اجازه رو به هم دادند که یک فاصلهای به بدن های بیش از حد نزدیکشون بدن.
امیلی با خجالت سرش رو پایین انداخته بود و لپ هاش هم بگی نگی گُل انداخته بود.
ولی لعنتی یکی نیست بهش بگه اگه میخواستی آخرش خجالت بکشی چرا از اول دست به همچین کاری زدی؟^^
-------------------------------
حتما بخونین^°^
و بالاخرهعع اتفاق هجیان انگیزی که مطمئنا همه منتظر بودیم.
خلاصه طلسم شکسته شد، انشالله ببینیم ادامه چی میشه
اینو از من داشته باشید تا باز امروز پارت بذارم، ببخشید برای این وقفه نمیدونم امتحانات شما شروع شده یا نه ولی خب من که تا خرخره تو امتحان پرم.
حتما نظرتون رو درباره رابطه امیلی و تهیونگ بگین.
و اینکه از این به بعد لایک ها هم بیشتر از ۱۰ تا باید بشه تا پارت بذارم عزیزانم.
-------------------------------
#Mediterraneantreasure
#bts
#taehyung
#fanfiction
۱۶.۰k
۰۸ آبان ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.