پارت63 دلبربلا
#پارت63 #دلبربلا
ماجرا رو براشون تعریف کردم
هر دوشون رفتن تو فکر
دنیا گفت
_ینی جدی جدی ثنا عاشق شده
_کجایی میگم عاشق شده بوووود
سونیا گفت
_خاک تو سرش
_منو مهام تصمیم گرفتیم ازین به بعد من ثنا رو بکشونم بیرون اون امیرو این دوتا پلنگ عاشق بیشتر همو ببینن بلکه امیر لال شفا بیابه یه کلمه به این بگه
_خب ما چی؟
_شما هم بیاین
دنیا گفت
_الان مثلا شما با هم چه صنمی دارین کع برین بیرون به چه بهونه ای؟
_مهام گفت اگه پرسید بگو منو تو یه قصدایی داریم
_درووووووغ
_رررررراست
رفتیم بکپیم خیلی خسته بودم
ساعت نه بود که گوشیم زنگ خورد به زور از خواب بیدار شدمو رفتم سرویس تصمیم گرفتم اول صبحی یکم کرم بریزم روحم شاد شه
درو باز کردمو شمردم
اول آروم گفتم
_بچه ها
برای بار دوم تن صدامو یکم بردم بالا تر برای بار سوم یکم بلندترتر باشه خودتون خواستین
دستامو گذاشتم رو گوشامو یه جییییغ کشیدم که چهار تا ستون خونه لرزید
بچه ها از جاشون پریدنو افتادن دنبالم
جیغ کشیدمو دوییدم سمت آشپزخونه
جارو برداشتم و باهاش گار گرفتم
_ها حالا اگه جرئت دارین بیاین جلو
دنیا همینطور که غر میزد رفت سمت سرویس
سونیا هم برگشت تو اتاقشو گفت
_اسهال بگیری به حق پنج تن
_به دعای سونی زغال باران نمیبارد
_چه ربطی داشت گراز
_به توچه هویج
جارو و گذاشتمو دوییدم سمت اتاقم درو قفل کردمو با خیال راحت حاضر شدم
وقتی اومدم بیرون همه چی امن و امان بود
رو نوک پام رفتم سمت آشپزخونه که یه چیزی فرو رفت تو پهلوم
تا به خودم بیام دراز کشیدنم و قلقلکم دادن
اشک از چشام راه افتاد تا ولم کردن
فحش کش کنان رفتم تو پارکینگ و نشستم تا بچه ها بیان
ماشینو از پارک در آوردم و منتظر بچه ها شدم
یه ماشین از پشت هی بوق میزد
دو سه تا که زد بیخیال شد
با خیال راحت به بقیه انتظارم ادامه دادم که یکی زد به شیشه ماشین
بهش نگاه کردم عه اینکه ...
لایک و کامنت فراموش نشه😉
ماجرا رو براشون تعریف کردم
هر دوشون رفتن تو فکر
دنیا گفت
_ینی جدی جدی ثنا عاشق شده
_کجایی میگم عاشق شده بوووود
سونیا گفت
_خاک تو سرش
_منو مهام تصمیم گرفتیم ازین به بعد من ثنا رو بکشونم بیرون اون امیرو این دوتا پلنگ عاشق بیشتر همو ببینن بلکه امیر لال شفا بیابه یه کلمه به این بگه
_خب ما چی؟
_شما هم بیاین
دنیا گفت
_الان مثلا شما با هم چه صنمی دارین کع برین بیرون به چه بهونه ای؟
_مهام گفت اگه پرسید بگو منو تو یه قصدایی داریم
_درووووووغ
_رررررراست
رفتیم بکپیم خیلی خسته بودم
ساعت نه بود که گوشیم زنگ خورد به زور از خواب بیدار شدمو رفتم سرویس تصمیم گرفتم اول صبحی یکم کرم بریزم روحم شاد شه
درو باز کردمو شمردم
اول آروم گفتم
_بچه ها
برای بار دوم تن صدامو یکم بردم بالا تر برای بار سوم یکم بلندترتر باشه خودتون خواستین
دستامو گذاشتم رو گوشامو یه جییییغ کشیدم که چهار تا ستون خونه لرزید
بچه ها از جاشون پریدنو افتادن دنبالم
جیغ کشیدمو دوییدم سمت آشپزخونه
جارو برداشتم و باهاش گار گرفتم
_ها حالا اگه جرئت دارین بیاین جلو
دنیا همینطور که غر میزد رفت سمت سرویس
سونیا هم برگشت تو اتاقشو گفت
_اسهال بگیری به حق پنج تن
_به دعای سونی زغال باران نمیبارد
_چه ربطی داشت گراز
_به توچه هویج
جارو و گذاشتمو دوییدم سمت اتاقم درو قفل کردمو با خیال راحت حاضر شدم
وقتی اومدم بیرون همه چی امن و امان بود
رو نوک پام رفتم سمت آشپزخونه که یه چیزی فرو رفت تو پهلوم
تا به خودم بیام دراز کشیدنم و قلقلکم دادن
اشک از چشام راه افتاد تا ولم کردن
فحش کش کنان رفتم تو پارکینگ و نشستم تا بچه ها بیان
ماشینو از پارک در آوردم و منتظر بچه ها شدم
یه ماشین از پشت هی بوق میزد
دو سه تا که زد بیخیال شد
با خیال راحت به بقیه انتظارم ادامه دادم که یکی زد به شیشه ماشین
بهش نگاه کردم عه اینکه ...
لایک و کامنت فراموش نشه😉
۱۲.۴k
۰۵ فروردین ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.