part 36
part 36
#ارباب_اجباری_من
سولنان و کای با عجله رفتن سوار ماشین شدن و راه افتادن سمت عمارت
سولنان:: دروغ چرا..وقتی عصبی شه ازش میترسم!
کای:: منم اینبار خفه میکنه..اخراجم میکنه؛تا الان باید برگشته باشه عمارت
سولنان:: هر چی میکشم از دست توئه
کای:: از دست میراس..یعنی کات میکنه؟!
سولنان:: هعی..دلم واست میسوزه..هیچی عشق اول نمیشه
کای:: عشق اولم نی..این نفر بیستوهشتمه..اگه درست حساب کرده باشم
سولنان:: تو دیگه خیلی لاشی هستی
کای:: ولی..میرا با همشون فرق داره! اونارو واسه لذت و سرگرمی میخواستم
سولنان:: این قشنگه :)
کای:: با قبلیا ک بودم هم میگفتم متفاوت ترن🤣
سولنان:: مرگ
بیست مین بعد رسیدن
سولنان پیاده شد
و کای موند تو ماشین
سولنان:: چرا نمیای؟!
کای:: ن..نه من بیرون کار دارم
سولنان:: خفه شو..در نرو..الان تهیونگ فکر میکنه تنها رفته بودم بیرون
کای:: آیییششش ازت متنفرمممم
سولنان:: منم از ت
کای:: با تو نبودم
سولنان:: بدو بریم
کای پیاده شد و همراه سولنان رفتن تو عمارت
چشاشون فقط میچرخید تا تهیونگو ببینن ولی خبری ازش نبود
کای رفت و رو کاناپه نشسته
کای:: نیست..بیخود نگران بودیم
سولنان:: حس خوبی ندارم
کای:: برو بابا
کای پاشد و یقشو صاف کرد
کای:: من میرم
سولنان:: اوکی..خدافظ
کای:: شب میام
کای رفت
سولنان نفس عمیقی کشید و رفت سمت اتاق
دستگیره رو پایین کشید و رفت داخل
درو بست و برگشت که با تهیونگ رو ب رو شد...
از ترس دستاش میلرزید..کیفش از دستش افتاد و خیره به چشمای خشنه تهیونگ و در عین حال عصبیش شد...
#dasam
#ارباب_اجباری_من
سولنان و کای با عجله رفتن سوار ماشین شدن و راه افتادن سمت عمارت
سولنان:: دروغ چرا..وقتی عصبی شه ازش میترسم!
کای:: منم اینبار خفه میکنه..اخراجم میکنه؛تا الان باید برگشته باشه عمارت
سولنان:: هر چی میکشم از دست توئه
کای:: از دست میراس..یعنی کات میکنه؟!
سولنان:: هعی..دلم واست میسوزه..هیچی عشق اول نمیشه
کای:: عشق اولم نی..این نفر بیستوهشتمه..اگه درست حساب کرده باشم
سولنان:: تو دیگه خیلی لاشی هستی
کای:: ولی..میرا با همشون فرق داره! اونارو واسه لذت و سرگرمی میخواستم
سولنان:: این قشنگه :)
کای:: با قبلیا ک بودم هم میگفتم متفاوت ترن🤣
سولنان:: مرگ
بیست مین بعد رسیدن
سولنان پیاده شد
و کای موند تو ماشین
سولنان:: چرا نمیای؟!
کای:: ن..نه من بیرون کار دارم
سولنان:: خفه شو..در نرو..الان تهیونگ فکر میکنه تنها رفته بودم بیرون
کای:: آیییششش ازت متنفرمممم
سولنان:: منم از ت
کای:: با تو نبودم
سولنان:: بدو بریم
کای پیاده شد و همراه سولنان رفتن تو عمارت
چشاشون فقط میچرخید تا تهیونگو ببینن ولی خبری ازش نبود
کای رفت و رو کاناپه نشسته
کای:: نیست..بیخود نگران بودیم
سولنان:: حس خوبی ندارم
کای:: برو بابا
کای پاشد و یقشو صاف کرد
کای:: من میرم
سولنان:: اوکی..خدافظ
کای:: شب میام
کای رفت
سولنان نفس عمیقی کشید و رفت سمت اتاق
دستگیره رو پایین کشید و رفت داخل
درو بست و برگشت که با تهیونگ رو ب رو شد...
از ترس دستاش میلرزید..کیفش از دستش افتاد و خیره به چشمای خشنه تهیونگ و در عین حال عصبیش شد...
#dasam
۱۲.۴k
۱۹ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.