ازدواج اجباری~♡~پارت۲۰
ازدواج اجباری~♡~پارت۲۰
رفتم بالا بدون در زدن رفتم اتاقش که دیدم....دیدم داره ..اون دختره منشیش رو میبوسه قلبم شکست ولی..چرا ینی منشیش دوست دخترشه؟ در رو بستم قطره اشک از چشمام اومد پاکش کردم نمیدونم دلیل این ناراحتی چی بود رفتم بیرون پیاده میخواستم برم که کای رو دیدم
رونا:کای
کای:رونا..خوبی
رونا:اون خوبم
کای:ماشینت درست نشد
رونا:فعلا نه
که بارون گرفت
کای:بیا بریم من میرسونمت
رونا:باشه مرسی
سوار شدم راه افتادیم حتی ابرا هم بخاطر من گریه میکنن...
رونا:چیزه کای...
کای:ج..بله
رونا:میگم منو میرسونی خونه مامانم
کای:ولی مامان و بابات خونه نیستن
رونا:کجان پس
کای:مث اینکه رفتن پیش خاله اینات امشب اونجان
رونا:سهون خونست حتما
کای:سهون خونه منه
رونا:عه خب پس..میشه منم بیام خونه تو
کای:آ.. آره حتما
رونا:مرسی/لبخند
نیم ساعت بعد رسیدیم رفتیم تو
سهون:عه رونا اینجا چیکار داری
رونا:میخواستم امشب پیش مامان و بابا باشم ولی دیگه نبودن منم اومدم اینجا
سهون:خب حالا که اومدی بیا گیم بزنیم
کای:منم غذا درست میکنم
سهون:افرین..رونا چرا انقد بی حوصله ای
رونا:هاا..هیچی خستم
سهون:بیا گیم بزنیم خوب میشی
رونا:باشه
رفتیم باهم گیم زدیم و من بردم بعد غذا خوردیم و دوباره سه تایی گیم زدیم ساعت ۱۲ شب بود رفتم اتاق مهمان نمیدونم چرا انقد دارم به تهیونگ فکر میکنم شاید عاشقش شدم..نه شایدم حوسه....هوففف نمیدونم ولی احساس شکست عشقی میکنم با همین فکرا خوابم برد.....
تهیونگ ویو:
ساعت ۸ شب بود داشتم حاظر میشدم که سومی اومد تو
سومی: عشقم
ته:جونم عشقم
سومی:گفتم باهم بریم قول دادی امشب باهم باشیم یادت که نرفته؟
ته:نه عزیزم بریم
که یهو بوسیدم منم همکاری کردم...که رونا اومد تو بعد در رو بست و رفت
ته:وایی سومی از دست تو حالا من چیکار کنم
سومی: چیشده مگه حالا من دوست دخترتمااا
ته:هوفف ولش کن بیا بریم رفتیم خونه سومی کلی باهم وقت گذروندیم منم شب همونجا خوابیدم......
ساعت۷صبح:
رونا ویو:
با زنگ گوشیم بیدار شدم حاظر شدم رفتم پایین همه خواب بودن اسنپ گرفتم و رفتم خونه لباسم رو عوض کردم فهمیدم تهیونگ نیومده خونه خیلی ناراحت بودم دوباره اسنپ گرفتم برم شرکت پشت چراغ قرمز بودیم داشتم به تهیونگ فک میکردم چطور ممکنه عاشقش شده باشم که دیدم تهیونگ با ی دختر از خونه اومدن بیرون یه قطره اشک ریخت روی کیفم...چراغ سبز شد و خلاصه رسیدم شرکت و رفتم اتاقم
..............
~♡~♡~♡~♡~♡~♡~♡~♡~♡~♡~♡~♡~♡~♡~♡~♡~♡~
رفتم بالا بدون در زدن رفتم اتاقش که دیدم....دیدم داره ..اون دختره منشیش رو میبوسه قلبم شکست ولی..چرا ینی منشیش دوست دخترشه؟ در رو بستم قطره اشک از چشمام اومد پاکش کردم نمیدونم دلیل این ناراحتی چی بود رفتم بیرون پیاده میخواستم برم که کای رو دیدم
رونا:کای
کای:رونا..خوبی
رونا:اون خوبم
کای:ماشینت درست نشد
رونا:فعلا نه
که بارون گرفت
کای:بیا بریم من میرسونمت
رونا:باشه مرسی
سوار شدم راه افتادیم حتی ابرا هم بخاطر من گریه میکنن...
رونا:چیزه کای...
کای:ج..بله
رونا:میگم منو میرسونی خونه مامانم
کای:ولی مامان و بابات خونه نیستن
رونا:کجان پس
کای:مث اینکه رفتن پیش خاله اینات امشب اونجان
رونا:سهون خونست حتما
کای:سهون خونه منه
رونا:عه خب پس..میشه منم بیام خونه تو
کای:آ.. آره حتما
رونا:مرسی/لبخند
نیم ساعت بعد رسیدیم رفتیم تو
سهون:عه رونا اینجا چیکار داری
رونا:میخواستم امشب پیش مامان و بابا باشم ولی دیگه نبودن منم اومدم اینجا
سهون:خب حالا که اومدی بیا گیم بزنیم
کای:منم غذا درست میکنم
سهون:افرین..رونا چرا انقد بی حوصله ای
رونا:هاا..هیچی خستم
سهون:بیا گیم بزنیم خوب میشی
رونا:باشه
رفتیم باهم گیم زدیم و من بردم بعد غذا خوردیم و دوباره سه تایی گیم زدیم ساعت ۱۲ شب بود رفتم اتاق مهمان نمیدونم چرا انقد دارم به تهیونگ فکر میکنم شاید عاشقش شدم..نه شایدم حوسه....هوففف نمیدونم ولی احساس شکست عشقی میکنم با همین فکرا خوابم برد.....
تهیونگ ویو:
ساعت ۸ شب بود داشتم حاظر میشدم که سومی اومد تو
سومی: عشقم
ته:جونم عشقم
سومی:گفتم باهم بریم قول دادی امشب باهم باشیم یادت که نرفته؟
ته:نه عزیزم بریم
که یهو بوسیدم منم همکاری کردم...که رونا اومد تو بعد در رو بست و رفت
ته:وایی سومی از دست تو حالا من چیکار کنم
سومی: چیشده مگه حالا من دوست دخترتمااا
ته:هوفف ولش کن بیا بریم رفتیم خونه سومی کلی باهم وقت گذروندیم منم شب همونجا خوابیدم......
ساعت۷صبح:
رونا ویو:
با زنگ گوشیم بیدار شدم حاظر شدم رفتم پایین همه خواب بودن اسنپ گرفتم و رفتم خونه لباسم رو عوض کردم فهمیدم تهیونگ نیومده خونه خیلی ناراحت بودم دوباره اسنپ گرفتم برم شرکت پشت چراغ قرمز بودیم داشتم به تهیونگ فک میکردم چطور ممکنه عاشقش شده باشم که دیدم تهیونگ با ی دختر از خونه اومدن بیرون یه قطره اشک ریخت روی کیفم...چراغ سبز شد و خلاصه رسیدم شرکت و رفتم اتاقم
..............
~♡~♡~♡~♡~♡~♡~♡~♡~♡~♡~♡~♡~♡~♡~♡~♡~♡~
۵.۶k
۰۱ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.