تو مال منی پارت ۱۲
آروم کتاب و بستم و به کوک نگا کردم..
الهی خوابش برده بود..
چشماش روی هم بود و آروم نفس میکشید
توی دلم حس قشنگی شکل گرفت انگار یه حس مالکیت عجیبی..
بلند شدم و دقیقا کنارش نشستم..
دوتا تار مویی که رو صورتش بود و کنار زدم و سرشو توی بغلم گرفتم و کش موهاش و خیلی آروم جوری که بیدار نشه باز کردم و دوباره سرش و گذاشتم رو پشتی تخت..
پشت انگشتم و روی چشماش کشیدم و با گرفتن شونههاش گفتم: سرگرد، آقای جئون
چشماش و باز کرد..
خمار و گیج بهم نگا کرد وه با لبخند گفتم: اینجوری گردن درد میگیرید دراز بکشید..
سرشو تکون داد و بدون گفتن حرفی دراز کشید و چشماش و بست..
با اینکه میدونستم بیداره ولی پتو رو کامل روش کشیدم و با گفتن شب بخیر از اتاق اومدم بیرون..
-------------------------------------------------------
صبحونه رو از آجوما گرفتم و به سمت اتاق کوک رفتم..
=ا/ت در زد و بعد کسب اجازه رفت تو
جونگکوک نیم ساعت بود که منتظر بود ا/ت در و بزنه و با لبخند بره تو تا روش و خوب شروع کنه اما ا/ت لبخند شادی نداشت..
لبخندش پر از سوال بود ولی چه سوالی، این و سرگرد نمیدونست..
×داشتم چایم و بیصدا میخوردم که صدای عصبی کوک بلند شد
+چته ا/ت چرا زانوی غم بغل گرفتی
متعجب گفتم: بله!؟
+از صبح که اومدی نه حرف زدی نه خندیدی دیروز که خوب با تهیونگ میخندیدی نکنه دلت برای تهیونگ تنگ شده و میخوای برای اون بخندی!!!!!
حیرت زده گفتم: یعنی چی آقا من برای چی باید بخوام فقط برای تهیونگ بخندم..
پوزخندی زد و گفت: چون از وقتی دیروز اومدیم دیگه نمیخندی!!!!
آروم خندیدم و گفتم: شما که باید از خداتون باشه من دیگه حرف نمیزنم..
حرفی نزد و فقط به روبهرو خیره شد
تصمیم گرفتم بگم که چم شده
×راستش و بخواید من دیروز یه چیزی رو فهمیدم..
طبق چیزی که ازش انتظار داشتم حرفی نزد فقط نگام کرد و با شناختی که این چند وقت ازش پیدا کرده بودم فهمیدم منتظر بقیه حرفمه..
×من پیش یه شخصی حس خیلی خوبی داشتم و دلم میخواست هی باهاش حرف بزنم و براش کتاب بخونم، دوست داشتم باهاش وقت بگذرونم و همش بهش کمک کنم تا برای یه ثانیهام که شده لبخند بزنه و فک میکردم این حسی که دارم در مورد بقیهام صدق میکنه، ولی وقتی دیروز با چند نفر دیگه معاشرت کردم فهمیدم اشتباهه، همش از خودم انتظار داشتم که نسبت به تهیونگ این حس و داشته باشم که بخندونمش ولی برعکس تهیونگ بود که من و میخندوند و من هر لحظه به این فکر میکردم که چرا فقط برای اون شخص این چیز و میخوام، و به این نتیجه رسیدم که کارایی که بهش علاقه دارم و فقط دوست دارم برای اون انجام بدم، و من نمیدونم این چه حسی..
الهی خوابش برده بود..
چشماش روی هم بود و آروم نفس میکشید
توی دلم حس قشنگی شکل گرفت انگار یه حس مالکیت عجیبی..
بلند شدم و دقیقا کنارش نشستم..
دوتا تار مویی که رو صورتش بود و کنار زدم و سرشو توی بغلم گرفتم و کش موهاش و خیلی آروم جوری که بیدار نشه باز کردم و دوباره سرش و گذاشتم رو پشتی تخت..
پشت انگشتم و روی چشماش کشیدم و با گرفتن شونههاش گفتم: سرگرد، آقای جئون
چشماش و باز کرد..
خمار و گیج بهم نگا کرد وه با لبخند گفتم: اینجوری گردن درد میگیرید دراز بکشید..
سرشو تکون داد و بدون گفتن حرفی دراز کشید و چشماش و بست..
با اینکه میدونستم بیداره ولی پتو رو کامل روش کشیدم و با گفتن شب بخیر از اتاق اومدم بیرون..
-------------------------------------------------------
صبحونه رو از آجوما گرفتم و به سمت اتاق کوک رفتم..
=ا/ت در زد و بعد کسب اجازه رفت تو
جونگکوک نیم ساعت بود که منتظر بود ا/ت در و بزنه و با لبخند بره تو تا روش و خوب شروع کنه اما ا/ت لبخند شادی نداشت..
لبخندش پر از سوال بود ولی چه سوالی، این و سرگرد نمیدونست..
×داشتم چایم و بیصدا میخوردم که صدای عصبی کوک بلند شد
+چته ا/ت چرا زانوی غم بغل گرفتی
متعجب گفتم: بله!؟
+از صبح که اومدی نه حرف زدی نه خندیدی دیروز که خوب با تهیونگ میخندیدی نکنه دلت برای تهیونگ تنگ شده و میخوای برای اون بخندی!!!!!
حیرت زده گفتم: یعنی چی آقا من برای چی باید بخوام فقط برای تهیونگ بخندم..
پوزخندی زد و گفت: چون از وقتی دیروز اومدیم دیگه نمیخندی!!!!
آروم خندیدم و گفتم: شما که باید از خداتون باشه من دیگه حرف نمیزنم..
حرفی نزد و فقط به روبهرو خیره شد
تصمیم گرفتم بگم که چم شده
×راستش و بخواید من دیروز یه چیزی رو فهمیدم..
طبق چیزی که ازش انتظار داشتم حرفی نزد فقط نگام کرد و با شناختی که این چند وقت ازش پیدا کرده بودم فهمیدم منتظر بقیه حرفمه..
×من پیش یه شخصی حس خیلی خوبی داشتم و دلم میخواست هی باهاش حرف بزنم و براش کتاب بخونم، دوست داشتم باهاش وقت بگذرونم و همش بهش کمک کنم تا برای یه ثانیهام که شده لبخند بزنه و فک میکردم این حسی که دارم در مورد بقیهام صدق میکنه، ولی وقتی دیروز با چند نفر دیگه معاشرت کردم فهمیدم اشتباهه، همش از خودم انتظار داشتم که نسبت به تهیونگ این حس و داشته باشم که بخندونمش ولی برعکس تهیونگ بود که من و میخندوند و من هر لحظه به این فکر میکردم که چرا فقط برای اون شخص این چیز و میخوام، و به این نتیجه رسیدم که کارایی که بهش علاقه دارم و فقط دوست دارم برای اون انجام بدم، و من نمیدونم این چه حسی..
۲۴.۱k
۱۴ شهریور ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.