p21
هر دو رو به سقف دراز کشیده بودن. جونگکوک کمی سرشو
خم کرد و دید تهیونگ پتو رو از روی خودش کنار زده.
گوشهی پتوی دو نفره رو گرفت و تا باالی شونههای هر
دوشون باال کشید.
تهیونگ به جونگکوک نگاه کرد و جونگکوک با لبخند گفت:
-با خودت لجبازی میکنی؟ سرده.
- ح-حواسم نبود.
تهیونگ رو به جونگکوک چرخید و گفت:
جونگکوک هم بدنشو به سمت تهیونگ چرخوند و دستشو زیرکوک...
سرش گذاشت:
-بله...ته؟
صداشون آروم بود و توی تاریکی به گوش هم میرسید.
تهیونگ خودشو به جونگکوک نزدیکتر کرد و دست
جونگکوک دور کمرش حلقه شد. و تهیونگ بوی جونگکوکرو نفس میکشید.
جونگکوک با دستش کمر تهیونگ رو نوازش میکرد. نفس
عمیقی کشید و خودش هم نمیدونست غمی که با دیدن بدن و
روح آسیبدیدهی این پسر تمام وجودشو فرا میگیره به خاطر
چیه. با خودش فکر کرد چه کسی همچین بالهایی سر تهیونگ
میاره؟ چطور میتونه؟ چطور صورت زیبا و معصومشو
میبینه و دلش میاد اذیتش کنه؟
جونگکوک هیچ جوابی برای سواالش نداشت و قصد هم نداشت
از تهیونگ بپرسه. نه تا وقتی که خودش نخواد بهش بگه.
تهیونگ نمیتونست درک کنه این حس خوبی که از جونگکوک
میگیره از کجا میاد. همهی این چیزها رو مثل رویا میدید و
میترسید از دستش بده. اما اون لحظه فهمید حس واقعی و
شیرینی که از آغوش جونگکوک میگیره نمیتونه رویا باشه.
فقط یه واقعیت زیباست.
با خودش روح پاک و مهربون جونگکوک رو ستایش میکرد.
-ازت ممنونم...کوک...زمزمه کرد و قفسهی سینهی جونگکوک رو آروم بوسید.
ضربان قلب جونگکوک شدت گرفت و تهیونگ لبش رو گاز
گرفت. انگار که خودشم از کارش تعجب کرده بود.
جونگگوک نمیتونست جواب جملهی تهیونگ رو بده. از نظرش
چیزی برای تشکر وجود نداشت.
دست نوازشگرش باالتر اومد و رو موهای تهیونگ قرار گرفت.
صورتشو نمیدید اما میتونست حدس بزنه مثل همهی وقتایی
که خجالت میکشه گونههاش رنگ گرفتن. درست مثل خودش.
-----------------------
نیمه شب جونگکوک با صداهایی بیدار شد و چشماش رو کمی
باز کرد. تهیونگ کنارش نبود. وقتی فهمید المپ دستشویی
روشنه و صدای اوق مانندی از اونجا میاد سریع به سمت
دستشویی رفت. تهیونگ کنار توالت فرنگی نشسته بود و
محتویات معدهشو باال میآورد. جونگکوک کنارش نشست و با
نگرانی بهش خیره شد:
تهیونگ بهش نگاه نکرد. دوست نداشت جونگکوک تو این حالت ببینتش
- حالتچ-چیشده بده؟
خم کرد و دید تهیونگ پتو رو از روی خودش کنار زده.
گوشهی پتوی دو نفره رو گرفت و تا باالی شونههای هر
دوشون باال کشید.
تهیونگ به جونگکوک نگاه کرد و جونگکوک با لبخند گفت:
-با خودت لجبازی میکنی؟ سرده.
- ح-حواسم نبود.
تهیونگ رو به جونگکوک چرخید و گفت:
جونگکوک هم بدنشو به سمت تهیونگ چرخوند و دستشو زیرکوک...
سرش گذاشت:
-بله...ته؟
صداشون آروم بود و توی تاریکی به گوش هم میرسید.
تهیونگ خودشو به جونگکوک نزدیکتر کرد و دست
جونگکوک دور کمرش حلقه شد. و تهیونگ بوی جونگکوکرو نفس میکشید.
جونگکوک با دستش کمر تهیونگ رو نوازش میکرد. نفس
عمیقی کشید و خودش هم نمیدونست غمی که با دیدن بدن و
روح آسیبدیدهی این پسر تمام وجودشو فرا میگیره به خاطر
چیه. با خودش فکر کرد چه کسی همچین بالهایی سر تهیونگ
میاره؟ چطور میتونه؟ چطور صورت زیبا و معصومشو
میبینه و دلش میاد اذیتش کنه؟
جونگکوک هیچ جوابی برای سواالش نداشت و قصد هم نداشت
از تهیونگ بپرسه. نه تا وقتی که خودش نخواد بهش بگه.
تهیونگ نمیتونست درک کنه این حس خوبی که از جونگکوک
میگیره از کجا میاد. همهی این چیزها رو مثل رویا میدید و
میترسید از دستش بده. اما اون لحظه فهمید حس واقعی و
شیرینی که از آغوش جونگکوک میگیره نمیتونه رویا باشه.
فقط یه واقعیت زیباست.
با خودش روح پاک و مهربون جونگکوک رو ستایش میکرد.
-ازت ممنونم...کوک...زمزمه کرد و قفسهی سینهی جونگکوک رو آروم بوسید.
ضربان قلب جونگکوک شدت گرفت و تهیونگ لبش رو گاز
گرفت. انگار که خودشم از کارش تعجب کرده بود.
جونگگوک نمیتونست جواب جملهی تهیونگ رو بده. از نظرش
چیزی برای تشکر وجود نداشت.
دست نوازشگرش باالتر اومد و رو موهای تهیونگ قرار گرفت.
صورتشو نمیدید اما میتونست حدس بزنه مثل همهی وقتایی
که خجالت میکشه گونههاش رنگ گرفتن. درست مثل خودش.
-----------------------
نیمه شب جونگکوک با صداهایی بیدار شد و چشماش رو کمی
باز کرد. تهیونگ کنارش نبود. وقتی فهمید المپ دستشویی
روشنه و صدای اوق مانندی از اونجا میاد سریع به سمت
دستشویی رفت. تهیونگ کنار توالت فرنگی نشسته بود و
محتویات معدهشو باال میآورد. جونگکوک کنارش نشست و با
نگرانی بهش خیره شد:
تهیونگ بهش نگاه نکرد. دوست نداشت جونگکوک تو این حالت ببینتش
- حالتچ-چیشده بده؟
۳.۵k
۲۹ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.