هیولای تاریک من پارت دوازدهم
همینطور که تو بغلش بودم گفتم اسمت چیه آقا هیولا . توهم اسم داری مامان داری مثل من آشپزی کنه. بابا داری. خواهر داری 😈
جونگکوک نفسشو با حرص داد بیرون، یه لحظه نگاهش رفت سمت پنجرهی تاریکی که هیچ نوری ازش نمیومد، بعد برگشت سمت من... دستشو گذاشت دورم، فشارم داد تو بغلش. صدای نفساش تند بود. صداش بم و گرفته، مثل صدای حیون زخمیای که واسه اولین بار داره احساس میکنه:
– «نه… نه مامان… نه بابا… نه خواهر… فقط یه نفر بود… اونم یه دختر بود که فرار کرد… وقتی هنوز نوجوون بودم...»
صدای خندهی من قطع شد. دیگه شوخی نبود.
آروم گفتم: «اون دختر... تو رو ول کرد؟»
چشماش برق زد… یه جوری که حس کردم اگه یه کلمهی دیگه بپرسم ممکنه منفجر شه… اما بهم نگاه کرد، نه مثل یه هیولا… مثل یه آدم شکسته. زیر لب زمزمه کرد:
– «اون دختر… منو دید… ولی هیولا دید… آدم نه.»
دلم هری ریخت. انگشتمو گذاشتم روی بازوش، محکم، انگار بخوام ثابت کنم من اون دختر نیستم.
آروم گفتم: «من دارم آدم میبینم… آقا هیولا.»
لبش لرزید، نگاهش تو چشمهام قفل شد. یهلحظه پلک نزد. بعد زیر لب، تار و خشدار گفت:
– «نذار اینو باور کنم… اگه باور کنم، دیگه هیچوقت نمیذارم بری... حتی اگه بترسی… حتی اگه ازم متنفر شی… چون من از اون روز… دیگه نمیخوام تنها باشم.»
نفس تو سینهم حبس شد. تو بغلش موندم… اما نگفتم "نه". فقط آروم سرمو به سینهش تکیه دادم.
جونگکوک آروم شد… اما اون آرومی، قبلِ طوفان بود.
تف تو روح اون دختره 😤
جونگکوک نفسشو با حرص داد بیرون، یه لحظه نگاهش رفت سمت پنجرهی تاریکی که هیچ نوری ازش نمیومد، بعد برگشت سمت من... دستشو گذاشت دورم، فشارم داد تو بغلش. صدای نفساش تند بود. صداش بم و گرفته، مثل صدای حیون زخمیای که واسه اولین بار داره احساس میکنه:
– «نه… نه مامان… نه بابا… نه خواهر… فقط یه نفر بود… اونم یه دختر بود که فرار کرد… وقتی هنوز نوجوون بودم...»
صدای خندهی من قطع شد. دیگه شوخی نبود.
آروم گفتم: «اون دختر... تو رو ول کرد؟»
چشماش برق زد… یه جوری که حس کردم اگه یه کلمهی دیگه بپرسم ممکنه منفجر شه… اما بهم نگاه کرد، نه مثل یه هیولا… مثل یه آدم شکسته. زیر لب زمزمه کرد:
– «اون دختر… منو دید… ولی هیولا دید… آدم نه.»
دلم هری ریخت. انگشتمو گذاشتم روی بازوش، محکم، انگار بخوام ثابت کنم من اون دختر نیستم.
آروم گفتم: «من دارم آدم میبینم… آقا هیولا.»
لبش لرزید، نگاهش تو چشمهام قفل شد. یهلحظه پلک نزد. بعد زیر لب، تار و خشدار گفت:
– «نذار اینو باور کنم… اگه باور کنم، دیگه هیچوقت نمیذارم بری... حتی اگه بترسی… حتی اگه ازم متنفر شی… چون من از اون روز… دیگه نمیخوام تنها باشم.»
نفس تو سینهم حبس شد. تو بغلش موندم… اما نگفتم "نه". فقط آروم سرمو به سینهش تکیه دادم.
جونگکوک آروم شد… اما اون آرومی، قبلِ طوفان بود.
تف تو روح اون دختره 😤
- ۱.۱k
- ۳۱ تیر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط