پارت ۷۴ شرط ۲۰۰کامنت میخام چرت و پرت هم قبول نمیکنم
گوشی ایفون رو با عصبانیت به گوشم نزدیک کردم
-چی میخای اینجا؟
هه را: تو دیگه کدوم خری هستی؟.. عاهاااا یادم امد همون دختره ات
من موندم تو اکه رفیق این دختره بورامی تو خونه شوهر من چیکار میکنی
دندونام و رو هم فشار دادم
-گفتم چی میخای؟
هه را: به تو ربطی داره زنیکه؟ در و باز کن میخوام بیام تو
-شوگا خونه نیست
هه را: میبینم که به اسمم صداش میزنی خانم خانما
-به تو هیچ ربطی نداره
هه را: ببین حواست به حرف زدنت باشه هااا.. وگرنه به شوگا میگم
بیاد مثل خر بزنت که تا دو هفته تو تخت لش کردع باشی... دختره جنده
چیکاره شوگایی که تو خونش هر روز پلاسی؟
-خفه شو
هه را: خفه شدی... شوگا امد بهش بگو بیاد پیشم
سریعم از اینجا بزن بیرون دختر جون تا نیومدم با تیپا پرتت کنم بیرون
بعدم دیگه صدایی ازش نبومد مشخص بود که رفته
از شدت خشم دست و پاهام میلرزید
خیلی خدم و کنترل کردع بودم که چیزی بهش نگم
دختره کصافط
آروم پشقاب هارو روی میز میچیدم که شوگا وارد آشپزخونه شد و بی اهمیت به من امد و نشست رو یکی صندلی های میز ناهار خوری
بی اهمیت بهش غذا رو آوردم گذاشنم رو میز
میخاستیم شروع کنیم.. که با زنگ گوشی شوگا هر دو دست از کار کشیدیم
پوفی کرد و به طرف اپن رفت و گوشیشو برداشت
نکاهی بهش کرد... با دیدن اسم طرف نیم نگاهی بهم کرد ولی یدفه
راهشو کج کرد و از آشپزخونه زد بیرون و از پله ها تند تند رفت بالا
با بسته شدن در متوجه شدم رفته تو اتاق
اولش خاستم بی اهمیت بهش غذامو بخورم.. ولی کنجکاوی امونم و بریده بود
بعد کلی فکر کردن تصمیم گرفتم برم بالا ببینم داره چی میگه
پا ورچین پا ورچین پله هامیدادم
دوتا طی کردم
صداش نا مشخص به گوش میرسید
آروم جوری که متوجه نشه یکم در و باز کردم و گوشم و به در چسبوندم
از صداش مشخص بود مضطرب و عصبیه
با حرفش تنم یخ کرد
شوگا: ببین... اون طوری که تو فکر میکنی نیست.. آره
ازش جدا میشم.. آره عزیزم من طلاقش میدم
فقط باید بهم فرصت بدی که جریان و براش تعریف کنم... قول میدم خیلی زود اینکارو بکنم... باشه باشه فقط لطفا بهم فرصت بده
دستم و جلو دهنم گذاشتم تا صدام درنیاد
درحالی که عقب عقب میرفتم سرم و به علامت تاسف تکون میدادم
سریع به طرف اتاقم پا تند کردم خیلی وقت بود که اتاقامون جدا شده بودن
نمیدونم چجوری تمام وسایلی که داشتم و نداشتم و انداختم تو ساک
و از پله ها امدم پایین سیل اشکام راه جلوم و تار کردع بود
هر قدمی که برمیداشتم بیشتر خاطراتی که باهاش داشتم برام واضح تر میشدن
در سالن و که باز کردم با صداش سرجام وایسادم
شوگا: معلوم هست داری چیکار میکنی؟
چرخیدم و نیم نگاهی به پشت سرم کردم بالا پله ها وایساده بود
و گنگ زل زده بود بهم
پشتم و بهش کردم که باز صداش مانعه راع رفتنم شد
شوگا: ازت پرسیدم داری چه غلطی میکنی
-خفه شو... به تو هیچ ربطی نداره
با سرعتی که نمیدونم از کجا آوردمش فقط تا در حیاط باغ و دویدم و از خونه زدم بیرون و همچنان داشتم میدویدم خوب که دور شدم
درحالی که از شدت دویدن و گریه کردن زیاد سکسکم گرفته بود
سرعتم و کم کردم
هوا ابری بود و قطره های بارون هی تند تز میشدن که باعث میشد
خیس بشم اما برام مهم نبود
چون قلبم از هر ناحیه ای که فکرشو کنید ذوب شده بود
وارد یه کوچه خیلی خلوت شدم گریم بند امده بود.. مثل دیوونه ها تو این کوچع ها راه میرفتم
یدفه احساس کردم کسی داره پشت سرم میاد
نفسم یلحظه تو سینم حبس شد
نگاهی به پشت سرم کردم کسی نبود.. ولی حضور ینفرو کاملا حس میکردم
از ترس بدنم یخ کردع بود از ترس اینکه باز اون اتفاق قبلی
پیش امده باشه از ترس داشتم میمردم
سرعتم و بیشتر کردم ولی انگاذ داشت دنبالم میومد
از کوچه زدم بیرون که یدفه به کسی برخورد کردم سرم و گرفتم بالا
ولی یدفه با دستمالی که جلوی دهنم قرار گرفت
نفهمیدم چیشد و همجا یدفه سیاه شد
-چی میخای اینجا؟
هه را: تو دیگه کدوم خری هستی؟.. عاهاااا یادم امد همون دختره ات
من موندم تو اکه رفیق این دختره بورامی تو خونه شوهر من چیکار میکنی
دندونام و رو هم فشار دادم
-گفتم چی میخای؟
هه را: به تو ربطی داره زنیکه؟ در و باز کن میخوام بیام تو
-شوگا خونه نیست
هه را: میبینم که به اسمم صداش میزنی خانم خانما
-به تو هیچ ربطی نداره
هه را: ببین حواست به حرف زدنت باشه هااا.. وگرنه به شوگا میگم
بیاد مثل خر بزنت که تا دو هفته تو تخت لش کردع باشی... دختره جنده
چیکاره شوگایی که تو خونش هر روز پلاسی؟
-خفه شو
هه را: خفه شدی... شوگا امد بهش بگو بیاد پیشم
سریعم از اینجا بزن بیرون دختر جون تا نیومدم با تیپا پرتت کنم بیرون
بعدم دیگه صدایی ازش نبومد مشخص بود که رفته
از شدت خشم دست و پاهام میلرزید
خیلی خدم و کنترل کردع بودم که چیزی بهش نگم
دختره کصافط
آروم پشقاب هارو روی میز میچیدم که شوگا وارد آشپزخونه شد و بی اهمیت به من امد و نشست رو یکی صندلی های میز ناهار خوری
بی اهمیت بهش غذا رو آوردم گذاشنم رو میز
میخاستیم شروع کنیم.. که با زنگ گوشی شوگا هر دو دست از کار کشیدیم
پوفی کرد و به طرف اپن رفت و گوشیشو برداشت
نکاهی بهش کرد... با دیدن اسم طرف نیم نگاهی بهم کرد ولی یدفه
راهشو کج کرد و از آشپزخونه زد بیرون و از پله ها تند تند رفت بالا
با بسته شدن در متوجه شدم رفته تو اتاق
اولش خاستم بی اهمیت بهش غذامو بخورم.. ولی کنجکاوی امونم و بریده بود
بعد کلی فکر کردن تصمیم گرفتم برم بالا ببینم داره چی میگه
پا ورچین پا ورچین پله هامیدادم
دوتا طی کردم
صداش نا مشخص به گوش میرسید
آروم جوری که متوجه نشه یکم در و باز کردم و گوشم و به در چسبوندم
از صداش مشخص بود مضطرب و عصبیه
با حرفش تنم یخ کرد
شوگا: ببین... اون طوری که تو فکر میکنی نیست.. آره
ازش جدا میشم.. آره عزیزم من طلاقش میدم
فقط باید بهم فرصت بدی که جریان و براش تعریف کنم... قول میدم خیلی زود اینکارو بکنم... باشه باشه فقط لطفا بهم فرصت بده
دستم و جلو دهنم گذاشتم تا صدام درنیاد
درحالی که عقب عقب میرفتم سرم و به علامت تاسف تکون میدادم
سریع به طرف اتاقم پا تند کردم خیلی وقت بود که اتاقامون جدا شده بودن
نمیدونم چجوری تمام وسایلی که داشتم و نداشتم و انداختم تو ساک
و از پله ها امدم پایین سیل اشکام راه جلوم و تار کردع بود
هر قدمی که برمیداشتم بیشتر خاطراتی که باهاش داشتم برام واضح تر میشدن
در سالن و که باز کردم با صداش سرجام وایسادم
شوگا: معلوم هست داری چیکار میکنی؟
چرخیدم و نیم نگاهی به پشت سرم کردم بالا پله ها وایساده بود
و گنگ زل زده بود بهم
پشتم و بهش کردم که باز صداش مانعه راع رفتنم شد
شوگا: ازت پرسیدم داری چه غلطی میکنی
-خفه شو... به تو هیچ ربطی نداره
با سرعتی که نمیدونم از کجا آوردمش فقط تا در حیاط باغ و دویدم و از خونه زدم بیرون و همچنان داشتم میدویدم خوب که دور شدم
درحالی که از شدت دویدن و گریه کردن زیاد سکسکم گرفته بود
سرعتم و کم کردم
هوا ابری بود و قطره های بارون هی تند تز میشدن که باعث میشد
خیس بشم اما برام مهم نبود
چون قلبم از هر ناحیه ای که فکرشو کنید ذوب شده بود
وارد یه کوچه خیلی خلوت شدم گریم بند امده بود.. مثل دیوونه ها تو این کوچع ها راه میرفتم
یدفه احساس کردم کسی داره پشت سرم میاد
نفسم یلحظه تو سینم حبس شد
نگاهی به پشت سرم کردم کسی نبود.. ولی حضور ینفرو کاملا حس میکردم
از ترس بدنم یخ کردع بود از ترس اینکه باز اون اتفاق قبلی
پیش امده باشه از ترس داشتم میمردم
سرعتم و بیشتر کردم ولی انگاذ داشت دنبالم میومد
از کوچه زدم بیرون که یدفه به کسی برخورد کردم سرم و گرفتم بالا
ولی یدفه با دستمالی که جلوی دهنم قرار گرفت
نفهمیدم چیشد و همجا یدفه سیاه شد
۱۷.۲k
۲۵ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.