part 7
part 7
ات
یه ساعتی میشد اونجا نشسته بودم و همون جوری سرمو گذاشته بودم رویه پاهام که صدای به گوشم خورد صدای آشنای بود
جونکوک: به وقتش اسمم میدونی
ات: شم. ...شما شما نرفیتن
جونکوک: نه وقتی چیزی یادم نمیاد چطور برم حالا پاشو بریم خونم
ات: باشه بریم (با لبخند)
بلند شدم و راه افتادیم سمته خونه خیلی خوشحال بودم که نرفته
رسیدیم خونه
جونکوک: اون پسره کی بود که ازش غایم شدیم
ات: اون دوستم بود
جونکوک: پس چرا ازش غایم شدیم
ات: اگه ببینه که شما رو آوردم خونم بعدش به دادشم میگه
جونکوک: پس این دوست نیست
ات: چرا اینجوری میگین اون خیلی دوسته خوبیه اون دوست بچه گیمه
جونکوک : من میرم اتاق بخوابم
ات: باشه شب بخیر
جونکوک
رفتم اتاق و رویه تخت دراز کشیدم این ات چقدر حرف میزنه کله روز سرمو به درد آورد اما دوختر خوبیه زیادی خوبه نباید آنقدر خوب باشه
چی دارم میگم من نباید به فکر این باشم تویه افکارم بودم که خوابم برد
ات
چه پسریه اصلا به حرفام گوش نکرد
ولی خیلی خوشتیپه با همه یه پسرا فرق داره اون خیلی فرق داره
(ویو فردا صبح)
جونکوک
چشمامو باز کردم و از تخت بلند شدم رفتم سالون هیچکس نبود وقتی رفتم حیات دیدم اون ات داشت میز صبحانه رو می چید از دور بهش نگاه میکردم ناخودآگاه خنده ای به لب اومد
چی من دارم رو چی می خندم واسه خودمم عجیبه
ات: چرا اونجا وایستادید بیاید اینجا
جونکوک: باشه
ات: صبحانه حاضره بشینید
جونکوک: باشه
نشستم رویه صندلی و شروع به خوردن صبحانه کردم
ات: حتا استمونم یادتون نیست
جونکوک: نه یادم نیست
ات: یعنی الان من چی صدا تون بزنم
جونکوک: ارباب
ات: چی چرا باید ارباب صداتون بزنم میخوام کوکی صداتون بزنم
جونکوک: دوست ندارم کوکی صدام بزنی
ات: اما من میخوام کوکی صداتون بزنم
جونکوک: باشه میتونی کوکی صدام بزنی
(چاره یه دیگی ندارم تو ذهنش)
ات: باشه دیگه میگم کوکی (با ذوق )
جونکوک: واسه صبحانه فقط اینارو درست کردی
ات: خوب اره مگه چیه
داشتم با کوکی حرف میزدم که صدای مین وو رو شنیدم
مین وو : اینجا چه خبره
ات: می مین مین وو تو اینجا چیکار میکنی
مین وو: تو اول بگو این کیه
جونکوک: چرا باید بهت بگه
مین وو: تو حرف نزن
ات: مین وو چجوری اومدی
مین وو : رمز درو بلد بودم حالا اینو ولش کن بگو این کیه
جونکوک: نمیدونه
مین وو : یعنی چی نمیدونه
جونکوک: نمیدونه که من کیم
ات: نه نه نه مین وو اون داره شوخی میکنه اون دوستمه از سئول اومده اینجا
مین وو: چقدر میمونه خونت
جونکوک: چند روز
مین وو: نه نمیشه تو یه خونه بمونید
جونکوک: به تو ربطی نداره (در حال خوردن صبحانه)
مین وو: با تو حرف نزدم
ات: فقط چند روز میمونه
مین وو: باشه اما به یه شرط
ادامه دارد ^^^^^^^
💜💜💜💜
💜💜💜
💜💜
💜
JK
ات
یه ساعتی میشد اونجا نشسته بودم و همون جوری سرمو گذاشته بودم رویه پاهام که صدای به گوشم خورد صدای آشنای بود
جونکوک: به وقتش اسمم میدونی
ات: شم. ...شما شما نرفیتن
جونکوک: نه وقتی چیزی یادم نمیاد چطور برم حالا پاشو بریم خونم
ات: باشه بریم (با لبخند)
بلند شدم و راه افتادیم سمته خونه خیلی خوشحال بودم که نرفته
رسیدیم خونه
جونکوک: اون پسره کی بود که ازش غایم شدیم
ات: اون دوستم بود
جونکوک: پس چرا ازش غایم شدیم
ات: اگه ببینه که شما رو آوردم خونم بعدش به دادشم میگه
جونکوک: پس این دوست نیست
ات: چرا اینجوری میگین اون خیلی دوسته خوبیه اون دوست بچه گیمه
جونکوک : من میرم اتاق بخوابم
ات: باشه شب بخیر
جونکوک
رفتم اتاق و رویه تخت دراز کشیدم این ات چقدر حرف میزنه کله روز سرمو به درد آورد اما دوختر خوبیه زیادی خوبه نباید آنقدر خوب باشه
چی دارم میگم من نباید به فکر این باشم تویه افکارم بودم که خوابم برد
ات
چه پسریه اصلا به حرفام گوش نکرد
ولی خیلی خوشتیپه با همه یه پسرا فرق داره اون خیلی فرق داره
(ویو فردا صبح)
جونکوک
چشمامو باز کردم و از تخت بلند شدم رفتم سالون هیچکس نبود وقتی رفتم حیات دیدم اون ات داشت میز صبحانه رو می چید از دور بهش نگاه میکردم ناخودآگاه خنده ای به لب اومد
چی من دارم رو چی می خندم واسه خودمم عجیبه
ات: چرا اونجا وایستادید بیاید اینجا
جونکوک: باشه
ات: صبحانه حاضره بشینید
جونکوک: باشه
نشستم رویه صندلی و شروع به خوردن صبحانه کردم
ات: حتا استمونم یادتون نیست
جونکوک: نه یادم نیست
ات: یعنی الان من چی صدا تون بزنم
جونکوک: ارباب
ات: چی چرا باید ارباب صداتون بزنم میخوام کوکی صداتون بزنم
جونکوک: دوست ندارم کوکی صدام بزنی
ات: اما من میخوام کوکی صداتون بزنم
جونکوک: باشه میتونی کوکی صدام بزنی
(چاره یه دیگی ندارم تو ذهنش)
ات: باشه دیگه میگم کوکی (با ذوق )
جونکوک: واسه صبحانه فقط اینارو درست کردی
ات: خوب اره مگه چیه
داشتم با کوکی حرف میزدم که صدای مین وو رو شنیدم
مین وو : اینجا چه خبره
ات: می مین مین وو تو اینجا چیکار میکنی
مین وو: تو اول بگو این کیه
جونکوک: چرا باید بهت بگه
مین وو: تو حرف نزن
ات: مین وو چجوری اومدی
مین وو : رمز درو بلد بودم حالا اینو ولش کن بگو این کیه
جونکوک: نمیدونه
مین وو : یعنی چی نمیدونه
جونکوک: نمیدونه که من کیم
ات: نه نه نه مین وو اون داره شوخی میکنه اون دوستمه از سئول اومده اینجا
مین وو: چقدر میمونه خونت
جونکوک: چند روز
مین وو: نه نمیشه تو یه خونه بمونید
جونکوک: به تو ربطی نداره (در حال خوردن صبحانه)
مین وو: با تو حرف نزدم
ات: فقط چند روز میمونه
مین وو: باشه اما به یه شرط
ادامه دارد ^^^^^^^
💜💜💜💜
💜💜💜
💜💜
💜
JK
۷.۶k
۲۴ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.