part 6
part 6
ات
هوا دیگه تاریک شده بود منم لباس داداشم جیمین رو برداشتم و رفتم دره اتاق اون پسر رو زدم
جونکوک : بیا تو
ات: براتون لباس آوردم می تونید اینو بپوشید
جونکوک: باشه بدش
لباس رو از دستش گرفتم
ات: اگه میخواستین دوش بگیرید حموم تویه همین اتاق هست می تونید دوش بگیرید
جونکوک: باشه پس برو بیرون میخوام دوش بگیرم
ات: باشه
از اتاق رفتم بیرون رفتم اتاقی که توش میخوابیدم یه لباس برداشتم و پوشیدم و موهام رو باز گذاشتم اصلا آرایش نکردم و رفتم پایین تویه سالون نشستم و منتظر اون پسره موندم
جونکوک
دوش گرفتم لباسم رو پوشیدم اصلا لباس خوبی نبود یه شلوار با یه پیرهن که من اصلا خوشم نمیاد من بجز لباس های خودم نمیتونم لباسه دیگه ای بپوشم به هر حال مجبورم موهام رو درست کردم و رفتم سالون اون ات خیلی خوشگل شده بود محوش شدم نه چی دارم میگم
ات
اون پسره خیلی خوشتیپ شده بود واقعا این لباس بهش میومد خیلی جذاب شده بود
همینجوری بهش نگاه میکردم که صدام زد و به خودم اومدم
جونکوک: دست از نگاه کردن من بردار بیا بریم
ات: اها با. با ... باشه بریم بریم
بلند شدم و با اون پسره از خونه رفتیم بیرون
خوبه این موقع هیچکس نیست بیرون پس راحت میتونیم بریم
جونکوک: واقعا روستای کثیفیه اینجا رو تمیز نمی کنید
ات: خوب اینجا روستاست سئول نیست انگار شما تویه سئول زندگی میکردین
جونکوک: نمیدونم یادم نمیاد
ات: یعنی هیچی یادتون نمیاد
جونکوک: نه
ات: باشه ناراحت نباشین زود یادتون میاد
جونکوک: ناراحت نیستم
همینجوری داشتیم قدم میزدیم آخه الان از کجا تلفون عمومی پیدا کنم تویه افکارم بودم که یهو اون ات دستمو کشید و پشته یه درخت غایم شدیم بهش گفتم
اینجا چیکار میکنیم
ات: هیسس هیچ حرفی نزنید
جونکوک: تو خیلی
ات: گفتم چیزی نگید
یکم گذشت که مین وو رفت
اوه مین وو رفت الان می تونید حرف بزنید چی می گفتین
جونکوک: فقط میخواستم بگم تو، خیلی بهم نزدیک هستی
ات
الان متوجه شدم که انقدر بهش نزدیکم کاش صورت هامون بهم میخورد نفسای داغش به صورتم می خورد حس عجیبی داشتم
زود ازش فاصله گرفتم و بلند شدم
جونکوک: من تشنمه
ات: باشه همینجا بمونید من میرم اب میگرم اصلا از اینجا نرید همینجا بمونید
جونکوک: باشه فهمیدم
همینکه اون ات رفت زود بلند شدم و از اونجا رفتم و دنبال یه تلفون عمومی می گشتم که بلاخره پیداش کردم
ات
وقتی اومدم همونجا دیدم اون پسره نیست یعنی کجا رفته اون حافظه شو از دست داده آخه کجا میخواد بره اگه اتفاقی واسش بیافته چی هیچ وقت خودمو نمی بخشم چون فقط من میدونستم که اون حافظه شو از دست داده و هیچی یادش نیست اوففف الان چیکار کنم
《《《《《《 《《《
خیلی دنبالش گشتم اما هیچ جا نبود نکنه اتفاقی براش افتاده باشه دور ور هم خیلی تاریک بود خیلی می ترسیدم اصلا از تاریکی خوشم نمیاد زود دوباره برگشتم همونجا کناره اون درخت نشستم پاهامو بغل کردم و سرمو گذاشتم رویه پاهام خیلی می ترسیدم
یعنی کجاست یعنی رفته من حتا اسمشم نمی دونم (با بغض) (همیه حرفاشو باصدای بلند میگفت )
همینجوری داشتم با خودم حرف میزدم که دستی رویه شونم حس کردم وقتی سرمو آوردم بالا اون
اسلاید 2 : لباس ات
اسلاید 3: لباس جونکوک
ادامه دارد
💜💜💜💜
💜💜💜
💜💜
💜
Jk
ات
هوا دیگه تاریک شده بود منم لباس داداشم جیمین رو برداشتم و رفتم دره اتاق اون پسر رو زدم
جونکوک : بیا تو
ات: براتون لباس آوردم می تونید اینو بپوشید
جونکوک: باشه بدش
لباس رو از دستش گرفتم
ات: اگه میخواستین دوش بگیرید حموم تویه همین اتاق هست می تونید دوش بگیرید
جونکوک: باشه پس برو بیرون میخوام دوش بگیرم
ات: باشه
از اتاق رفتم بیرون رفتم اتاقی که توش میخوابیدم یه لباس برداشتم و پوشیدم و موهام رو باز گذاشتم اصلا آرایش نکردم و رفتم پایین تویه سالون نشستم و منتظر اون پسره موندم
جونکوک
دوش گرفتم لباسم رو پوشیدم اصلا لباس خوبی نبود یه شلوار با یه پیرهن که من اصلا خوشم نمیاد من بجز لباس های خودم نمیتونم لباسه دیگه ای بپوشم به هر حال مجبورم موهام رو درست کردم و رفتم سالون اون ات خیلی خوشگل شده بود محوش شدم نه چی دارم میگم
ات
اون پسره خیلی خوشتیپ شده بود واقعا این لباس بهش میومد خیلی جذاب شده بود
همینجوری بهش نگاه میکردم که صدام زد و به خودم اومدم
جونکوک: دست از نگاه کردن من بردار بیا بریم
ات: اها با. با ... باشه بریم بریم
بلند شدم و با اون پسره از خونه رفتیم بیرون
خوبه این موقع هیچکس نیست بیرون پس راحت میتونیم بریم
جونکوک: واقعا روستای کثیفیه اینجا رو تمیز نمی کنید
ات: خوب اینجا روستاست سئول نیست انگار شما تویه سئول زندگی میکردین
جونکوک: نمیدونم یادم نمیاد
ات: یعنی هیچی یادتون نمیاد
جونکوک: نه
ات: باشه ناراحت نباشین زود یادتون میاد
جونکوک: ناراحت نیستم
همینجوری داشتیم قدم میزدیم آخه الان از کجا تلفون عمومی پیدا کنم تویه افکارم بودم که یهو اون ات دستمو کشید و پشته یه درخت غایم شدیم بهش گفتم
اینجا چیکار میکنیم
ات: هیسس هیچ حرفی نزنید
جونکوک: تو خیلی
ات: گفتم چیزی نگید
یکم گذشت که مین وو رفت
اوه مین وو رفت الان می تونید حرف بزنید چی می گفتین
جونکوک: فقط میخواستم بگم تو، خیلی بهم نزدیک هستی
ات
الان متوجه شدم که انقدر بهش نزدیکم کاش صورت هامون بهم میخورد نفسای داغش به صورتم می خورد حس عجیبی داشتم
زود ازش فاصله گرفتم و بلند شدم
جونکوک: من تشنمه
ات: باشه همینجا بمونید من میرم اب میگرم اصلا از اینجا نرید همینجا بمونید
جونکوک: باشه فهمیدم
همینکه اون ات رفت زود بلند شدم و از اونجا رفتم و دنبال یه تلفون عمومی می گشتم که بلاخره پیداش کردم
ات
وقتی اومدم همونجا دیدم اون پسره نیست یعنی کجا رفته اون حافظه شو از دست داده آخه کجا میخواد بره اگه اتفاقی واسش بیافته چی هیچ وقت خودمو نمی بخشم چون فقط من میدونستم که اون حافظه شو از دست داده و هیچی یادش نیست اوففف الان چیکار کنم
《《《《《《 《《《
خیلی دنبالش گشتم اما هیچ جا نبود نکنه اتفاقی براش افتاده باشه دور ور هم خیلی تاریک بود خیلی می ترسیدم اصلا از تاریکی خوشم نمیاد زود دوباره برگشتم همونجا کناره اون درخت نشستم پاهامو بغل کردم و سرمو گذاشتم رویه پاهام خیلی می ترسیدم
یعنی کجاست یعنی رفته من حتا اسمشم نمی دونم (با بغض) (همیه حرفاشو باصدای بلند میگفت )
همینجوری داشتم با خودم حرف میزدم که دستی رویه شونم حس کردم وقتی سرمو آوردم بالا اون
اسلاید 2 : لباس ات
اسلاید 3: لباس جونکوک
ادامه دارد
💜💜💜💜
💜💜💜
💜💜
💜
Jk
۷.۴k
۲۳ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.