رمان در حسرت اغوش تو4
رمان در حسرت اغوش تو4
زیر پتو داشتم بخارپز می شدم .
« به خاطر من از جشن افتادی ، واقعا متاسفم »
« بی خیال ، خوب شد که نتونستم برم چون اگه میرفتم دماغ چند نفرو حتما می سوزوندم . و به احتمال زیاد اون ها هم از خجالتم درمی اومدند و یه دعوای حموم زنونه ای راه می افتاد . »
« دماغ کی ها رو می سوزوندی ؟ »
« دخترخاله هام ، دو تا دختر زشت ایکبیری اند که فکر میکنند از دماغ فیل افتادند . مامانم بهم میگه بهشون توجه نکن ، اما نمیشه که ... وقتی رفتارها و عشوه های خرکیشون می بینم دلم میخواد تو صورتشون بالا بیارم . » و بعد با حرص ناخن های مانیکور کرده اش را در کف دستش فرو کرد .
« ساعت چنده ؟ »
« 10 شبه »
« نه......یعنی من 5 ساعت خوابیدم ؟ »
« نخوابیده بودی ، بیهوش شده بودی . دکتر وقتی به حال و روز مادربزرگت رسید یه نگاهی هم به تو انداخت . فشارت خیلی پایین بود . »
« تو ، توی این مدت چی کار میکردی ؟ »
« تمام مدت کنار تو بودم و داشتم به صورتت نگاه میکردم ،.... فهمیدم صورتت اصلا چاله چوله نداره ! » نگاهی به سرم که نفس های آخر خود را می کشید کرد و گفت :
« سرمت تموم شد »
با دقت سوزن آن را از دستم خارج کرد و پنبه ای آغشته به الکل و چسب زخمی روی جای سوزن گذاشت .
در حالی که کمک میکرد روی تخت بشینم گفت :« بابات خیلی وقته منتظره که تو به هوش بیای . نگرانته . بهش بگم بیاد ببینتت؟»
« آره »
نسرین برای صدازدن پدرم از اتاق خارج شد و من تنها شدم . افکارم دوباره به من هجوم آوردند .
چقدر راحت فرصت دیدن او را از دست داده بودم ! حالا که بی بی مخالفتی نداشت سرنوشت برایم قد علم کرده بود . آهی با چاشنی حسرت و افسوس از میان لبهایم خارج شد .
پدرم با چشمان سرخ وارد اتاق شد . خون چشماش باعث شد قلبم فشرده بشه و دوباره مانند یک نوزاد تازه از خواب بیدار شده ، نا آرامی کند.
پدرم به آرامی کنارم نشست و سرم را روی سینه اش گذاشت . صدای قلبش محکم و قوی بود و باعث آرامش من شد .
« عروسکم واقعا ناراحتم که تو رو ، تو این وضعیت میبینم . خواهش میکنم بخاطر من هم که شده مواظب خودت باشی . »
« من خیلی می ترسم بابا ، اگه خدای نکرده اتفاقی واسه بی بی بیفته من باید چی کار کنم ؟ »
مرا از خود جدا کرد و مستقیم به عمق چشمانم خیره شد و گفت :
« ان شاء که هیچ اتفاقی نمی افته ! » نفس عمیقی کشید :« من خیلی از شما غافل شدم . کارم تمام وقتم رو میگیره . سعی میکنم بیشتر براتون وقت بزارم و مواظبتون باشم . »
لبخندی زدم . چند دقیقه بدون هیچ حرفی فقط موهایم را نوازش کرد .
« میرم یه سر به بی بی بزنم ببینم حالش بهتر شده یا نه ؟ یه چیزی بخور و استراحت کن» از کنارم بلند شد و رفت .
به محض این که در پشت سر او بسته شد. دوباره باز شد . نسرین پرید تو اتاق . بالاسرم واستاد و گفت :«
«خوب دیگه زیاد استراحت کردی الانه که پشتت باد بخوره و اون موقع دیگه خدا رو بنده نیستی ، بلند شو یه دستی به سرو روت بکش هر کی الان ببینتت با ملک الموت اشتباه می گیرتت . بلند شو »
پتو را از روی پاهام کنار زد . خمیازه ای طولانی کشیدم که باعث شد قطره ای اشک از چشمم سرازیر بشه . چشمای گشادشده نسرین به روتختی ام میخکوب شده بود .چه چیز باعث تعجبش شده بود ؟ با کنجکاوی به روتختی ام نگاه کردم و از دیدن خون که قسمت زیادی از روتختی ام رو رنگی کرده بود ، دهنم باز موند .
نسرین کمی مکث کرد و گفت :
« ببینم الان پریودی ؟! »
با سرعت از تختم بیرون پریدم . چندشم شده بود .
« نه ، ده روز دیگه وقتشه ! »
اشاره ای به تخت کرد و گفت :« پس این برای چیه ؟ »
شانه ای بالا انداختم و گفتم : « شاید به خاطر فشار عصبی وقتش جلو افتاده باشه ! »
« فکر نکنم ... طبیعی نیست خیلی شدیده ! »
پتو را روی تخت انداخت و از شانه هایم گرفت و من را به پشت برگرداند . لباسی که برای تولد پوشیده بودم هنوز تنم بود . لباس کاملا نابود شده بود این را از آهی که نسرین کشید فهمیدم . حتما داشت برای لباس افسوس میخورد .
زحمت این را نکشیدم که نگاهی به پشت لباس بندازم ، نگاه کردن به آن فقط حالم را بدتر می کرد .
« برو یه دوش بگیر ، فکر کنم بدنت حسابی بهش احتیاج داشته باشه ! »
از او خجالت می کشیدم ، از پیشنهادش خوشحال شدم ، باید خودم رو از جلوی چشمش دور می کردم . من انقدر پوست کلفت نبودم که تظاهر کنم هیچ اتفاقی نیفتاده !
به محض این که وارد حمام شدم لباسم را با خشونت از تنم خارج کردم . و زیر دوش ایستادم . آب سرد بود . لرزم گرفت ولی اهمیتی ندادم . دوش گرفتنم 10 دقیقه بیشتر طول نکشید ولی احساس کردم حالم خیلی بهتر شده ! نسرین تو اتاق نبود . روتختی و پتوم هم عوض شده بودند ... کاملا تمیز بودند . سفیدی روتختی باعث شد لبخندی بزنم . به سرعت لباس پوشیدم . نمی خواستم وقتی نسرین برمیگردد منو لخت ببینه ! اون موقع حتما ا
زیر پتو داشتم بخارپز می شدم .
« به خاطر من از جشن افتادی ، واقعا متاسفم »
« بی خیال ، خوب شد که نتونستم برم چون اگه میرفتم دماغ چند نفرو حتما می سوزوندم . و به احتمال زیاد اون ها هم از خجالتم درمی اومدند و یه دعوای حموم زنونه ای راه می افتاد . »
« دماغ کی ها رو می سوزوندی ؟ »
« دخترخاله هام ، دو تا دختر زشت ایکبیری اند که فکر میکنند از دماغ فیل افتادند . مامانم بهم میگه بهشون توجه نکن ، اما نمیشه که ... وقتی رفتارها و عشوه های خرکیشون می بینم دلم میخواد تو صورتشون بالا بیارم . » و بعد با حرص ناخن های مانیکور کرده اش را در کف دستش فرو کرد .
« ساعت چنده ؟ »
« 10 شبه »
« نه......یعنی من 5 ساعت خوابیدم ؟ »
« نخوابیده بودی ، بیهوش شده بودی . دکتر وقتی به حال و روز مادربزرگت رسید یه نگاهی هم به تو انداخت . فشارت خیلی پایین بود . »
« تو ، توی این مدت چی کار میکردی ؟ »
« تمام مدت کنار تو بودم و داشتم به صورتت نگاه میکردم ،.... فهمیدم صورتت اصلا چاله چوله نداره ! » نگاهی به سرم که نفس های آخر خود را می کشید کرد و گفت :
« سرمت تموم شد »
با دقت سوزن آن را از دستم خارج کرد و پنبه ای آغشته به الکل و چسب زخمی روی جای سوزن گذاشت .
در حالی که کمک میکرد روی تخت بشینم گفت :« بابات خیلی وقته منتظره که تو به هوش بیای . نگرانته . بهش بگم بیاد ببینتت؟»
« آره »
نسرین برای صدازدن پدرم از اتاق خارج شد و من تنها شدم . افکارم دوباره به من هجوم آوردند .
چقدر راحت فرصت دیدن او را از دست داده بودم ! حالا که بی بی مخالفتی نداشت سرنوشت برایم قد علم کرده بود . آهی با چاشنی حسرت و افسوس از میان لبهایم خارج شد .
پدرم با چشمان سرخ وارد اتاق شد . خون چشماش باعث شد قلبم فشرده بشه و دوباره مانند یک نوزاد تازه از خواب بیدار شده ، نا آرامی کند.
پدرم به آرامی کنارم نشست و سرم را روی سینه اش گذاشت . صدای قلبش محکم و قوی بود و باعث آرامش من شد .
« عروسکم واقعا ناراحتم که تو رو ، تو این وضعیت میبینم . خواهش میکنم بخاطر من هم که شده مواظب خودت باشی . »
« من خیلی می ترسم بابا ، اگه خدای نکرده اتفاقی واسه بی بی بیفته من باید چی کار کنم ؟ »
مرا از خود جدا کرد و مستقیم به عمق چشمانم خیره شد و گفت :
« ان شاء که هیچ اتفاقی نمی افته ! » نفس عمیقی کشید :« من خیلی از شما غافل شدم . کارم تمام وقتم رو میگیره . سعی میکنم بیشتر براتون وقت بزارم و مواظبتون باشم . »
لبخندی زدم . چند دقیقه بدون هیچ حرفی فقط موهایم را نوازش کرد .
« میرم یه سر به بی بی بزنم ببینم حالش بهتر شده یا نه ؟ یه چیزی بخور و استراحت کن» از کنارم بلند شد و رفت .
به محض این که در پشت سر او بسته شد. دوباره باز شد . نسرین پرید تو اتاق . بالاسرم واستاد و گفت :«
«خوب دیگه زیاد استراحت کردی الانه که پشتت باد بخوره و اون موقع دیگه خدا رو بنده نیستی ، بلند شو یه دستی به سرو روت بکش هر کی الان ببینتت با ملک الموت اشتباه می گیرتت . بلند شو »
پتو را از روی پاهام کنار زد . خمیازه ای طولانی کشیدم که باعث شد قطره ای اشک از چشمم سرازیر بشه . چشمای گشادشده نسرین به روتختی ام میخکوب شده بود .چه چیز باعث تعجبش شده بود ؟ با کنجکاوی به روتختی ام نگاه کردم و از دیدن خون که قسمت زیادی از روتختی ام رو رنگی کرده بود ، دهنم باز موند .
نسرین کمی مکث کرد و گفت :
« ببینم الان پریودی ؟! »
با سرعت از تختم بیرون پریدم . چندشم شده بود .
« نه ، ده روز دیگه وقتشه ! »
اشاره ای به تخت کرد و گفت :« پس این برای چیه ؟ »
شانه ای بالا انداختم و گفتم : « شاید به خاطر فشار عصبی وقتش جلو افتاده باشه ! »
« فکر نکنم ... طبیعی نیست خیلی شدیده ! »
پتو را روی تخت انداخت و از شانه هایم گرفت و من را به پشت برگرداند . لباسی که برای تولد پوشیده بودم هنوز تنم بود . لباس کاملا نابود شده بود این را از آهی که نسرین کشید فهمیدم . حتما داشت برای لباس افسوس میخورد .
زحمت این را نکشیدم که نگاهی به پشت لباس بندازم ، نگاه کردن به آن فقط حالم را بدتر می کرد .
« برو یه دوش بگیر ، فکر کنم بدنت حسابی بهش احتیاج داشته باشه ! »
از او خجالت می کشیدم ، از پیشنهادش خوشحال شدم ، باید خودم رو از جلوی چشمش دور می کردم . من انقدر پوست کلفت نبودم که تظاهر کنم هیچ اتفاقی نیفتاده !
به محض این که وارد حمام شدم لباسم را با خشونت از تنم خارج کردم . و زیر دوش ایستادم . آب سرد بود . لرزم گرفت ولی اهمیتی ندادم . دوش گرفتنم 10 دقیقه بیشتر طول نکشید ولی احساس کردم حالم خیلی بهتر شده ! نسرین تو اتاق نبود . روتختی و پتوم هم عوض شده بودند ... کاملا تمیز بودند . سفیدی روتختی باعث شد لبخندی بزنم . به سرعت لباس پوشیدم . نمی خواستم وقتی نسرین برمیگردد منو لخت ببینه ! اون موقع حتما ا
۷۸.۱k
۱۰ بهمن ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.