سه پارتی تهیونگ
دوباره یه مهمونی خسته کننده دیگه !
هرروز و هرشب باید همین چیزی رو تحمل میکردم !
خانوادم همه درحال معاشرت با کسی بودن....به غیر از من....تنها در این جمع شلوغ....بعد چند لحظه از سمت راستم صدایی شنیدم...سه جونگ بود ! تنها دوستم....سه جونگ رو به من کرد و گفت : دختر ، بازم که تو خودتی !...درسته...همیشه توی این مهمونی های اشرافی کارم بود یک گوشه میشستم و فقط تماشا میکردم...همینطور که سه جونگ داشت از مزهی فوق العاده شیرینی های پرتقالی میگفت....یکدفعه صدای سازی توی کل سالن پخش شد...نگاه همه به طرف سکوی موسیقی رفت....بلند شدم و جلو رفتم تا منشأ صدا رو پیدا کنم....وقتی به نزدیک سالن رسیدم ، با دیدن چهره ی نوازنده چند ثانیه سرجام خشکم زد.....به همون اندازه که قشنگ مینواخت ، زیبا بود ! صورت بی نقصش ! چشم های عسلیش ! اجزای خوش تراش چهرهاش! انقدر محو اون صورت شده بودم که آوای خوش آهنگ ویالون رو فراموش کردم....وقتی اجرا تموم شد نوازنده از سکو پایین رفت....به سمتش دویدم....نمیخواستم فرصت آشنایی باهاش رو از دست بدم...به پشتش زدم و گفتم : ام...سلام ! برگشت و با لبخند تعجب آمیزی نگام کرد و گفت : واو...سلام شاهدخت ! صدای رسایی هم داشت ! بدون هیچ مکثی گفتم : اسمت چیه ؟ با همون لبخند گفت : تهیونگ...چه سعادتی...هم صحبتی با شاهدخت ! لبخندی زدم و گفتم : چه مدته که ویالون میزنی ؟ بعد چند ثانیه گفت : تقریبا از کودکی...بخشی از زندگیم شده....باید چیزی میگفتم و صحبت رو ادامه میدادم : جناب تهیونگ....مایلید صحبتمون رو داخل حیاط ادامه بدیم ؟ ویالونش رو روی زمین گذاشت و گفت : حتما !... به سمت حیاط حرکت کردیم....رفتم و کنار فواره نشستم و اشاره کردم که پیشم بشینه....نشست و گفت : شما به ویالون علاقه دارین ؟ انگار خیلی جذبش شدین...به چشماش نگاه کردم و گفتم : فکر کنم قبل از دیدنتون نمیدونستم بهش علاقه دارم....یکم سرخ میشه ولی میگه : همونطور که من تا قبل شما معنی واقعی کلمه زیبا رو نمیدونستم !....از خجالت روم رو برمیگردونم....ادامه میده : میشه لطفا باهام راحت باشی ؟ بهم بگو تهیونگ....البته اگه راحتی...مشکلی نداری که باهات راحت صحبت کنم ؟ سریع و شتاب زده جواب میدم : به هیچ عنوان ! هیچ مشکلی ندارم !....یاد حرفش میوفتم و ادامه میدم : تهیونگ . لبخند میزنه و میگه : موهات...و دستش رو آروم آروم به سمتم میاره و ادامه میده : خیلی....لطیف به نظر میرسن...دستش رو آروم رو موهام میکشه و اون هارو کنار میزنه...بهش نزدیکتر میشم....به سمت گونش میرم و میبوسمش... وقتی صورتم رو کنار میارم متوجه میشم هردو هم درحال لذت بردنیم و هم دقیق نمیدونیم درحال انجام چه کاری هستیم....فقط میدونیم که این کارهارو با اختیار خودمون انجام نمیدیم....
ادامه دارد....
هرروز و هرشب باید همین چیزی رو تحمل میکردم !
خانوادم همه درحال معاشرت با کسی بودن....به غیر از من....تنها در این جمع شلوغ....بعد چند لحظه از سمت راستم صدایی شنیدم...سه جونگ بود ! تنها دوستم....سه جونگ رو به من کرد و گفت : دختر ، بازم که تو خودتی !...درسته...همیشه توی این مهمونی های اشرافی کارم بود یک گوشه میشستم و فقط تماشا میکردم...همینطور که سه جونگ داشت از مزهی فوق العاده شیرینی های پرتقالی میگفت....یکدفعه صدای سازی توی کل سالن پخش شد...نگاه همه به طرف سکوی موسیقی رفت....بلند شدم و جلو رفتم تا منشأ صدا رو پیدا کنم....وقتی به نزدیک سالن رسیدم ، با دیدن چهره ی نوازنده چند ثانیه سرجام خشکم زد.....به همون اندازه که قشنگ مینواخت ، زیبا بود ! صورت بی نقصش ! چشم های عسلیش ! اجزای خوش تراش چهرهاش! انقدر محو اون صورت شده بودم که آوای خوش آهنگ ویالون رو فراموش کردم....وقتی اجرا تموم شد نوازنده از سکو پایین رفت....به سمتش دویدم....نمیخواستم فرصت آشنایی باهاش رو از دست بدم...به پشتش زدم و گفتم : ام...سلام ! برگشت و با لبخند تعجب آمیزی نگام کرد و گفت : واو...سلام شاهدخت ! صدای رسایی هم داشت ! بدون هیچ مکثی گفتم : اسمت چیه ؟ با همون لبخند گفت : تهیونگ...چه سعادتی...هم صحبتی با شاهدخت ! لبخندی زدم و گفتم : چه مدته که ویالون میزنی ؟ بعد چند ثانیه گفت : تقریبا از کودکی...بخشی از زندگیم شده....باید چیزی میگفتم و صحبت رو ادامه میدادم : جناب تهیونگ....مایلید صحبتمون رو داخل حیاط ادامه بدیم ؟ ویالونش رو روی زمین گذاشت و گفت : حتما !... به سمت حیاط حرکت کردیم....رفتم و کنار فواره نشستم و اشاره کردم که پیشم بشینه....نشست و گفت : شما به ویالون علاقه دارین ؟ انگار خیلی جذبش شدین...به چشماش نگاه کردم و گفتم : فکر کنم قبل از دیدنتون نمیدونستم بهش علاقه دارم....یکم سرخ میشه ولی میگه : همونطور که من تا قبل شما معنی واقعی کلمه زیبا رو نمیدونستم !....از خجالت روم رو برمیگردونم....ادامه میده : میشه لطفا باهام راحت باشی ؟ بهم بگو تهیونگ....البته اگه راحتی...مشکلی نداری که باهات راحت صحبت کنم ؟ سریع و شتاب زده جواب میدم : به هیچ عنوان ! هیچ مشکلی ندارم !....یاد حرفش میوفتم و ادامه میدم : تهیونگ . لبخند میزنه و میگه : موهات...و دستش رو آروم آروم به سمتم میاره و ادامه میده : خیلی....لطیف به نظر میرسن...دستش رو آروم رو موهام میکشه و اون هارو کنار میزنه...بهش نزدیکتر میشم....به سمت گونش میرم و میبوسمش... وقتی صورتم رو کنار میارم متوجه میشم هردو هم درحال لذت بردنیم و هم دقیق نمیدونیم درحال انجام چه کاری هستیم....فقط میدونیم که این کارهارو با اختیار خودمون انجام نمیدیم....
ادامه دارد....
۶.۴k
۰۹ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.