شاهزاده من🍷فصل 1
شاهزاده من🍷فصل 1
# پارت ۳۰
ویو ا.ت : یکی در زد وارد شد که با دیدنش بغض خوشحالیم ترکید ...
ا.ت : م ..ما ...مامانننننن ... مامان خودتی ؟ ( بغض )
م ا.ت : اره دخترم وای چقد. دلم برات تنگ شده بود دورت بگردم ببین چقدر بزرگ شدی تقریبا یه ماه دیگه نزدیک یه سال میشه که ندیدمت چقدر عوض شدی ( با بغض ا.ت رو بغل میکنه )
ا.ت : منم مامانی منمممم ( گریه )
ویو ا.ت : مامانم آروم بغلم کرد اونقدر دلم براش تنگ شده بود که نگو تو بغلش یه دل سیر اشک ریختم ولی برا بابام نه چون به زور کاری کرد ازدواج کنم از ازدواجم راضی ام ولی میخواستم ۲۰ یا ۲۲ سالگی ازدواج کنم که مامانم گف .....
م ا.ت : نوهی خوشگلم کجاست ؟
م ته : بفرما اینم نوه مون
م ا.ت : بدش من ببینم وای چقدر خوشگله مطمعنم مثل دومادم تهیونگ جذاب میشه
م ته : درست و مثل ا.ت زیب. و دلبر
ا.ت : ماماننننن ... راستی مامان ببین رنگ چشماش تورو یاد کسی نمیندازه ؟
م ا.ت : ببینم .... این ... این رنگ چشمارو بابام یعنی بابابزرگت داشت ( بغض )
ا.ت : درسته
م ته : رنگ چشماش واقعا خوشگل و عجیبه چقدر کیوتههههه
ویو ا.ت : مامانم با دیدن رنگ چشمای هانُما اشک تو چشماش جمع شد و لبخند تلخی زد که دوباره صدای در اومد که با دیدن بابام عصبی شدم که گفت ....
# پارت ۳۰
ویو ا.ت : یکی در زد وارد شد که با دیدنش بغض خوشحالیم ترکید ...
ا.ت : م ..ما ...مامانننننن ... مامان خودتی ؟ ( بغض )
م ا.ت : اره دخترم وای چقد. دلم برات تنگ شده بود دورت بگردم ببین چقدر بزرگ شدی تقریبا یه ماه دیگه نزدیک یه سال میشه که ندیدمت چقدر عوض شدی ( با بغض ا.ت رو بغل میکنه )
ا.ت : منم مامانی منمممم ( گریه )
ویو ا.ت : مامانم آروم بغلم کرد اونقدر دلم براش تنگ شده بود که نگو تو بغلش یه دل سیر اشک ریختم ولی برا بابام نه چون به زور کاری کرد ازدواج کنم از ازدواجم راضی ام ولی میخواستم ۲۰ یا ۲۲ سالگی ازدواج کنم که مامانم گف .....
م ا.ت : نوهی خوشگلم کجاست ؟
م ته : بفرما اینم نوه مون
م ا.ت : بدش من ببینم وای چقدر خوشگله مطمعنم مثل دومادم تهیونگ جذاب میشه
م ته : درست و مثل ا.ت زیب. و دلبر
ا.ت : ماماننننن ... راستی مامان ببین رنگ چشماش تورو یاد کسی نمیندازه ؟
م ا.ت : ببینم .... این ... این رنگ چشمارو بابام یعنی بابابزرگت داشت ( بغض )
ا.ت : درسته
م ته : رنگ چشماش واقعا خوشگل و عجیبه چقدر کیوتههههه
ویو ا.ت : مامانم با دیدن رنگ چشمای هانُما اشک تو چشماش جمع شد و لبخند تلخی زد که دوباره صدای در اومد که با دیدن بابام عصبی شدم که گفت ....
۵.۵k
۳۰ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.