خون بس!
خونبس!
پارت بیست و نهم:
وارد بیمارستان شد...در اتاق رو زد و وارد اتاق شد..همون لحظه با چشمای اشکیه پدر و مادر ا.ت مواجه شد..مادر ا.ت که دیگه جونی برای گریه نداشت...پشت سر هم فقط میگفت"ا.ت...ا.ت...ا.ت"
تهیونگ: سلام.."
پدر ا.ت اومد سمتش و گفت" چرا اومدی اینجا...مگه نگفتیم وقتی ا.ت رو پیدا کردی بیا"
تهیونگ: پیداش کردم...فقط به نفر نیاز دارم واسه نجاتش...شما با من میای؟
پدر: من؟...من"
پدر میخواست حرف بزنه که صدای مادر ا.ت در اومد"منم میام...دخترمو نجات بدم"
پدر: دراز بکش زن!!
مادر: منم باهاتون میام...من باید دخترمو نجات بدم
پدر: تو با این حالت نمیتونی بیای
مادر: بخدا قسم نزارید بیام...یه بلایی سر خودم میارم"
پدر دستی به پیشونیش کشید...نگاهشو به تهیونگ داد و گفت"میتونه بیاد؟"
تهیونگ: من هیچ خطری رو نمیتونم پیش بینی کنم
مادر: من برای نجات جون دخترم هر خطری رو میپذیرم...خواهش میکنم بزارید بیام"
تهیونگ نفس عمیقی کشید و گفت"باشه"
"سه روز بعد"..۱۶:۴۱
تهیونگ اصلحشو برداشت و گفت" بشنید توی ماشین.."
پدر: تنها میخوای بری؟..شاید اینا ده برابر تو باشن
تهیونگ: نه...این منطقه خرابست مخفی گاهشون جای دیگه ایه"
از ماشین پیاده شد...با پیج گوشتی ای که داشت قفل درو شکوند اصلحشو در اورد و شروع به گشتن کرد
"ا.ت"
صدای در به گوشش خورد...از روی تخت سفت چوبی ای که توی اون اتاق ۱۰ متری داشت بلند شد...زیر دلشو از درد گرفت و رفت سمت در...گوشش رو چسبوند به در...صدای قدم های میشنید...ترس بدی وجودشو گرفت...۱۵ دقیقه گذشت ولی خبری از تهیونگ نشد
پارت بیست و نهم:
وارد بیمارستان شد...در اتاق رو زد و وارد اتاق شد..همون لحظه با چشمای اشکیه پدر و مادر ا.ت مواجه شد..مادر ا.ت که دیگه جونی برای گریه نداشت...پشت سر هم فقط میگفت"ا.ت...ا.ت...ا.ت"
تهیونگ: سلام.."
پدر ا.ت اومد سمتش و گفت" چرا اومدی اینجا...مگه نگفتیم وقتی ا.ت رو پیدا کردی بیا"
تهیونگ: پیداش کردم...فقط به نفر نیاز دارم واسه نجاتش...شما با من میای؟
پدر: من؟...من"
پدر میخواست حرف بزنه که صدای مادر ا.ت در اومد"منم میام...دخترمو نجات بدم"
پدر: دراز بکش زن!!
مادر: منم باهاتون میام...من باید دخترمو نجات بدم
پدر: تو با این حالت نمیتونی بیای
مادر: بخدا قسم نزارید بیام...یه بلایی سر خودم میارم"
پدر دستی به پیشونیش کشید...نگاهشو به تهیونگ داد و گفت"میتونه بیاد؟"
تهیونگ: من هیچ خطری رو نمیتونم پیش بینی کنم
مادر: من برای نجات جون دخترم هر خطری رو میپذیرم...خواهش میکنم بزارید بیام"
تهیونگ نفس عمیقی کشید و گفت"باشه"
"سه روز بعد"..۱۶:۴۱
تهیونگ اصلحشو برداشت و گفت" بشنید توی ماشین.."
پدر: تنها میخوای بری؟..شاید اینا ده برابر تو باشن
تهیونگ: نه...این منطقه خرابست مخفی گاهشون جای دیگه ایه"
از ماشین پیاده شد...با پیج گوشتی ای که داشت قفل درو شکوند اصلحشو در اورد و شروع به گشتن کرد
"ا.ت"
صدای در به گوشش خورد...از روی تخت سفت چوبی ای که توی اون اتاق ۱۰ متری داشت بلند شد...زیر دلشو از درد گرفت و رفت سمت در...گوشش رو چسبوند به در...صدای قدم های میشنید...ترس بدی وجودشو گرفت...۱۵ دقیقه گذشت ولی خبری از تهیونگ نشد
۹.۷k
۱۲ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.