خون بس!
خونبس!
پارت سی و یک:
توی راه برگشت خونه بودن..ا.ت توی بغل مادرش بود..مادرش همونطور که مشغول ناز کردن سر ا.ت بود گهگاهی بوسه ای روی سرش میزاشت..ا.ت بعد از اتفافی که براش افتاد..ترسیده بود خیلی ترسیده بود..از اطرافیانش..از ادم ها و از همه مهم تر...از آینده...متوجه ی خیلی چیزا شده بود...نمیتونست به خودش اجازه بده برگرده توی اون خونه پیش تهیونگ...هربلایی سرش میومد...مقصرش تهیونگ بود...ولی خب کی میدونست مقصر اصلی کیه که تونسته راحت تهیونگ رو بهونه کنه...ا.ت فکری جز اینکه فقط تهیونگو مقصر بدونه نمیکرد...ولی تهیونگ گناهی نداشت...جونگ هو یا همون رقیب سفت و سخت تهیونگ حدود ۱۳ سال خبری ازش نبود ولی به زودی همه ی اینا مشخص میشه
"۲۱:۱۹ شب"
مادرش در اتاقو باز کرد...دید ا.ت روی تختش نشسته و از پنجره اسمونو نگاه میکنه...به سینیِ کنارش نگاه کرد...غذا اصلا دست نخورده بود...رفت نشست رو به روی ا.ت و گفت"چرا غذاتو نخوردی مادر؟"
ا.ت: میل ندارم..
مادر: چند وقته درست و حسابی غذا نخوردی...یکم بخور
ا.ت: نمیتونم...اشتها ندارم"
مادرش متوجه ی غم سنگینی توی نگاهش بود...میدونست بخاطر اتفاقی که براش افتاده حالش بده ولی این غم فرق داشت"
مادر: ا.ت جان..مادر...چیزی هست که باید بگی؟"
ا.ت درحالی که داشت سعی میکرد بغضشو کنترل کنه گفت"نه..چیزی نیست"
مادرش دستشو گرفت و گفت"من مادرتم...میدونم یه چیزی هست"
ا.ت یه قطره اشک از چشمش چکید و گفت"میترسم مامان...میترسم...میترسم اطراف و ادما...مخصوصا از اینده"
مادر: چی باعث شده از اینده بترسی؟
ا.ت: یادته همیشه میگفتی جامعه و ادماش خیلی خطرناک تر از اون چیزی ان که فکر میکنی...جامعه خودشو ادماشو بهم نشون داد..اونا نه تنها خیلی خطرناکن..بلکه باعث میشن ادم ایندشو از دست بده...مامان...من دیگه باکره نیستم"
همین یه جمله برای شکستن بغض ا.ت کافی بود!
(این پارت یکم واسم سنگینه...)
ادامه دارد...
پارت سی و یک:
توی راه برگشت خونه بودن..ا.ت توی بغل مادرش بود..مادرش همونطور که مشغول ناز کردن سر ا.ت بود گهگاهی بوسه ای روی سرش میزاشت..ا.ت بعد از اتفافی که براش افتاد..ترسیده بود خیلی ترسیده بود..از اطرافیانش..از ادم ها و از همه مهم تر...از آینده...متوجه ی خیلی چیزا شده بود...نمیتونست به خودش اجازه بده برگرده توی اون خونه پیش تهیونگ...هربلایی سرش میومد...مقصرش تهیونگ بود...ولی خب کی میدونست مقصر اصلی کیه که تونسته راحت تهیونگ رو بهونه کنه...ا.ت فکری جز اینکه فقط تهیونگو مقصر بدونه نمیکرد...ولی تهیونگ گناهی نداشت...جونگ هو یا همون رقیب سفت و سخت تهیونگ حدود ۱۳ سال خبری ازش نبود ولی به زودی همه ی اینا مشخص میشه
"۲۱:۱۹ شب"
مادرش در اتاقو باز کرد...دید ا.ت روی تختش نشسته و از پنجره اسمونو نگاه میکنه...به سینیِ کنارش نگاه کرد...غذا اصلا دست نخورده بود...رفت نشست رو به روی ا.ت و گفت"چرا غذاتو نخوردی مادر؟"
ا.ت: میل ندارم..
مادر: چند وقته درست و حسابی غذا نخوردی...یکم بخور
ا.ت: نمیتونم...اشتها ندارم"
مادرش متوجه ی غم سنگینی توی نگاهش بود...میدونست بخاطر اتفاقی که براش افتاده حالش بده ولی این غم فرق داشت"
مادر: ا.ت جان..مادر...چیزی هست که باید بگی؟"
ا.ت درحالی که داشت سعی میکرد بغضشو کنترل کنه گفت"نه..چیزی نیست"
مادرش دستشو گرفت و گفت"من مادرتم...میدونم یه چیزی هست"
ا.ت یه قطره اشک از چشمش چکید و گفت"میترسم مامان...میترسم...میترسم اطراف و ادما...مخصوصا از اینده"
مادر: چی باعث شده از اینده بترسی؟
ا.ت: یادته همیشه میگفتی جامعه و ادماش خیلی خطرناک تر از اون چیزی ان که فکر میکنی...جامعه خودشو ادماشو بهم نشون داد..اونا نه تنها خیلی خطرناکن..بلکه باعث میشن ادم ایندشو از دست بده...مامان...من دیگه باکره نیستم"
همین یه جمله برای شکستن بغض ا.ت کافی بود!
(این پارت یکم واسم سنگینه...)
ادامه دارد...
۱۸.۷k
۱۸ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۷۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.